انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 91:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۸

یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر
بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر

نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو
لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر

کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من
گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر

نالهٔ من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار
رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر

چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست
خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر

گفته‌ای: در کار عشق من بباید باخت جان
خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر

گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر
زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر

دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز
اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸۹

هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر

روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر

زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر

گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر

هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمی‌آید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر

طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر

هر سواری زان لب شیرین شکاری می‌کند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر

با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر

هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر

اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۰

من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر

مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر

روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر

با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر

هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟

اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند
گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۱

دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر

گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر

گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر

گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر

گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر

گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر

گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر

گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر

گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر

گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر

گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۲

نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز
با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر

دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم
راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر

پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر

زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر

بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر

سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر

مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر

اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۳

جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟

رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر

روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر

چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر

دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر

روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر

دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر

لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر

ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر

از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۴

کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر
و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر

رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین
تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر

شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن
تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر

در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟
حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر

گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی
زهر مریز بر دلم، چشمهٔ نوش او نگر

مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما
فتنهٔ روز ما ببین، مستی دوش او نگر

ای که به وقت تاختن غارت او ندیده‌ای
حجرهٔ اوحدی ببین، خانه فروش او نگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۵

ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر

برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر

یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود
مستورگو: مباش، مستور می‌نگر

بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست
کوته نظر مباش و بهمنشور می‌نگر

وقتی که انگبین وصالش کنند بخش
خوی مگس مگیر و چو زنبور می‌نگر

تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو
از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر

همچون سگ حریص مکن قصد گردران
قصاب را ببین و به ساطور می‌نگر

علت حجاب می‌شود اندر میان خلق
دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر

نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب
بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۶

دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟

ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر

بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر

ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو می‌نهی بازار دیگر

میانت را نبود آن بند غم بس؟
که می‌بندی بدو زنار دیگر

چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر

مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟

چرا دلدار نو می‌آزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر

چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟

گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟

تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر

مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر

بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۷

تو از دست که می‌خوردی؟ که خشم آلوده‌ای دیگر
مگر با دشمنان ما قدح پیموده‌ای دیگر؟

ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟
اگر دشمن ندانستی که بی ما بوده‌ای دیگر

میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی
میان خویش و اشک ما چرا بگشوده‌ای دیگر؟

دلم را سوده‌ای صدبار و چون از عاشقان خود
کم از من کس نمی‌بینی، چرا فرسوده‌ای دیگر؟

مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی
نمیدانم که خونم را چرا پیموده‌ای دیگر؟

مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی
شنیدم زان که: در غیبت کرم فرموده‌ای دیگر

دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری
پس از ماهی که روی خود به من بنموده‌ای دیگر

مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو
زهی! از جست و جوی من، که چون آسوده‌ای دیگر!

دلت بر اوحدی هرگز نمی‌سوزد به دلداری
فغان و نالهای او مگر نشنوده‌ای دیگر؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 40 از 91:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA