انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 91:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۸

ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور

اینست خارها که ازو چیده‌ایم گل
وین جای خیمها که درو دیده‌ایم حور

این لحظه آتشست به جایی که بود آب
و امروز ماتمست به جایی که بود سور

آن شب چه شد؟ که بی‌رخ لیلی نبود حی
و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور

خون جگر بریخت دل من به یاد دوست
ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟

زین پیش بود نفرتم از دور از زمان
دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور

جز دستبوس دوست نباشد مراد من
روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور

ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو
بی روی او مکن، که نمازیست بی‌حضور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹۹

همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور

حاصل شهر عاشقان سریست
گرد بر گرد آن هزاران سور

گر چه پر آفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور

گنج در پیش چشم و ما مفلس
دوست بر دستگاه و ما مهجور

اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه تورات خوان و خواه زبور

هر کس از جانبیش می‌جویند
مصطفی از حری، کلیم از طور

اوحدی، رخ درو کن و بگذار
آرزوی بهشت و حور و قصور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۰

باد بهار می‌دمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور

آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور

کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور

دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین
رویم به خون نگار وز دستم نگار دور

ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی
آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور

صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک
چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور

ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست
بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۱

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر

آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر

میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر

در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر

هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۲

گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر
دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر

دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر

چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر

سر فدا کردم و جان می‌دهم و دل برتست
جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر

نکنم قصهٔ زلفت،که حدیثیست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر

بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک
دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر

چون رسد نامهٔ وصل تو به من؟ چونکه ز کبر
نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر

گوش بر نالهٔ من دار و ببین حال دلم
تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر

ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل
که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر

فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان
که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۳

صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر

دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر

زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر

خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر

آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر

گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۴

پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز

جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز

آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود می‌تنی چون کرم قز

گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز

چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز

محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز

عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی باده‌ای، سیبی بگز

باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمی‌جوشید رز

گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۵

صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز

آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟

خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!

آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز

دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز

هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز

چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟

ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز

صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز

زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز

زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز

نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز

گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز

ناتوان توایم و می‌دانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز

دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز

دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۶

من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
به تمنای تو افتاده‌ام، ای شمع طراز

آمدم تا به در خانه سلامت گویم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟

گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند
نفسی نیز به احوال غریبان پرداز

آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز

نازنینا، رخ خوبت به دعا خواسته‌ام
می‌نمای آن رخ آراسته و می‌کن ناز

سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید
رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز

در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست
بی‌حضور تو نشاید که گزارند نماز

مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست
ورنه چون موی تو این کار نمی‌گشت دراز

راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز

من خود از دام تو دل را برهانم روزی
گر تو در دام من افتی نرهانندت باز

مردمان گر چه درین شهر فراوان داری
اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۷

منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز

بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز

گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی سهلست
چو خاک می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز

درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟

هوای قد بلند تو می‌کند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!

بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز

هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او می‌زنی، بسوز و بساز

حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
هله
     
  
صفحه  صفحه 41 از 91:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA