انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 91:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۸

آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز

گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز

چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز

خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟

نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز

چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز

از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز

او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش
دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز

گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰۹

یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز

چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز

هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک در افکن و می‌شو خموش باز

ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز

حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر می‌دهی نشناسم ز نوش باز

گفتی به دل که: صبر کن، او بی‌قرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز

خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز

چون سعی ما به صومعه سودی نمی‌کند
زین پس طواف ما و در می‌فروش باز

گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید به هوش باز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۰

ما در به روی خلق فرو بسته‌ایم باز
در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز

دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز

با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز

رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز

ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیده‌ای
رو مرهمی بساز که دل خسته‌ایم باز

گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز

ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رسته‌ایم باز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۱

اگر نوبهاری ببینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم باز

به شادی بسی می‌بنوشیم خوش
به مستی بسی گل بچینیم باز

سر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باز

زمستان هجران به پایان بریم
بهار وصالی ببینیم باز

چو دیوانگان رخ به عشق آوریم
پری چهره‌ای بر گزینیم باز

بگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بی‌عقل و دینیم باز

نبودست ما را ز عشقی گزیر
برین بوده‌ایم و برینیم باز

که آن بی‌قرین را خبر می‌برد؟
که با درد عشقت قرینیم باز

بسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۲

عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز

شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز

فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپرده‌ایم به باد شمال ما امروز

کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز

از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز

ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز

خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز

به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز

به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز

چو باد صبح کنون قابلی نمی‌یابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز

صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز

اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۳

گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز

گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز

با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای
من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز

رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا
دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز

چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد
هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز

دل من گر به گلستان نرود معذرست
که بسی خار جفا در جگرم خست امروز

دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب
عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز

گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد
بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز

اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست
شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۴

هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز

قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز

سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز

رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز

پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی‌نظیر امروز

میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز

اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۵

کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز

بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز

عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز

ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز

ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز

هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز

او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز

روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز

یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز

چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز

ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۶

گلت بنده گردید و شمشاد نیز
غلام تو شد سرو آزاد نیز

که صد رحمت ایزدی بر رخت
هزار آفرین بر لبت باد نیز

ز مهر تو بگریست چشمم به خون
ز عشقت به نالم به فریاد نیز

چو دیدی که چشم تو آبم ببرد
کنون می‌دهی زلف را باد نیز

نباشد ترا بعد ازین برگ من
که بیخم بکندی و بنیاد نیز

به لطف و نوازش بده داد ما
که جور تو دیدیم و بیداد نیز

نه مثل تو آمد ز پشت پدر
نه مانندت از مادری زاد نیز

پریر از لبت بوسه‌ای خواستیم
نداد آن و دشنامها داد نیز

نبود اوحدی را توقع ز تو
که او را کنی در جهان یاد نیز
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۷

در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز

یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز

چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد
پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز

در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای
اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟

ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر
این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟

می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم
راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز

چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد
خانهٔ دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز
هله
     
  
صفحه  صفحه 42 از 91:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA