انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 91:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۸

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان
قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟

کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس

یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس

دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱۹

بیا، که صفهٔ ما بوریای میکده بس
بخور خانه نسیم هوای میکده بس

ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر
حضور و صحبت رند و گدای میکده بس

به منعمان بهل آواز چنگ رندان را
ترانهٔ سبک از جار تای میکده بس

ز قلیه‌های بزرگان سر که پیشانی
مرا سه جرعهٔ بر ناشتای میکده بس

گرم به صفهٔ صدر ملک نباشد بار
نشستنم به میان سرای میکده بس

مرا به صومعه، گو: شیخ شهریار مده
سر مرا به جهان خشت‌های میکده بس

گر اوحدی دگری را دعا کند گو: کن
مرا دعای مغان و ثنای میکده بس
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۰

به رخ شمع شبستانم تویی بس
به قامت سرو بستانم تویی بس

نهان بودی زما، پیداستی باز
کنون پیدا و پنهانم تویی بس

من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ایمانم تویی بس

اگر در دل کسی بود، آن ندانم
میان نقطهٔ جانم تویی بس

گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس

مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس

ز گل رویان این عالم که هستند
من آن می‌جویم و آنم تویی بس

نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس

درین راه اوحدی را رهبری نیست
دلیل این بیابانم تویی بس
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۱

ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس

پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس

چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس

چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور
خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس

در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس

و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس

اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی
به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۲

ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس

در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس

زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش
غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را میپرس

در چمن می‌شو و بر یاد گلش می مینوش
وز چمن می‌رو و آن سرو روان را میپرس

گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست
هر دم آن بی‌خبر موی میان را میپرس

گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را میپرس

اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۳

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد
می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش

دست ار به وصل موی میانی رسد به روز
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش

زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش

اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
دندان کس به میوه نیالاید و نمش

چون دستگاه و مکنت آن هست می‌بنوش
با مطربان فاخر و با شاهدان کش

کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش

ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن
دستار رند میکده را گو: مدار فش

ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش

وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش

مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش

آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»

می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد
از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش

صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش

بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۴


دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش

مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی
که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش

کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد
چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش

نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟
چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش

شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها
نگریم تا نپنداری که: بی‌زهرست جلابش

گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد
شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش

گذشت آن کز شبستانش نمی‌بودم شبی خالی
که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش

تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او
دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش

اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم
که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش

به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن
طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش

نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن
که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش

خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟
چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش

صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه
بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش

ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد
بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۵

نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش
ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش

نقاش دوربین را از دست بر نیاید
نقش دگر نهادن پیش نگار دستش

کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر
در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش

هر کس که دید روزی از دور صورت او
نزدیک دوربینان دورست باز رستش

در سالها نیاید روزی به پرسش ما
ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش

جز روی او نباشد قندیل شب نشینان
جز کوی او نباشد محراب بت پرستش

نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو
سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۶

سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش

این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند
رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش

گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش

آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال
باز گردد لشکر امید منصور از رخش

همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش

آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل
رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش

دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او
داستانی باز گوید پیش دستور از رخش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۷

جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش

دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش

از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش

آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش

تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش

دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟

در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش

اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش

آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
هله
     
  
صفحه  صفحه 43 از 91:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA