انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 91:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۸

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری
ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش

ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم
که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش

ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش

فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش

ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲۹

درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش

وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او
روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش

به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن
خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش!

بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن
دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش

سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش

به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟

ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس
گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش

کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم
بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش

ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل
گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۰


چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش

ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش

فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش

چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش

ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش

چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش

ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش

از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش

به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش

ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش

اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۱

دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش

بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار
طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش

ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد
ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟

نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر
مرا در آتش اندوه در گداز مکش

ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی
که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش

چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای
چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش

ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن
که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش

کشیدم آن سر زلف دراز را روزی
به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش

گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع
دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۲

که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش

هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن
نمی‌رسد نظر هیچکس به کنه کمالش

مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت
که هیچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش

سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم
ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش

چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر
گرم به خواب میسر شود حضور خیالش

هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام
چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش

به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو
به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۳

دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
چاره‌ای نیست بجز جای که در دل کنمش

ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش

آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش

می‌زنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش

دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟

مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش

دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش

دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟

اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۴

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او
ای باد صبحدم، برسان خدمت منش

آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او
خون من شکستهٔ بیدل به گردنش

گر خون دیدها به گریبان رسد مرا
آن نیستم که دست بدارم ز دامنش

دانم که باد را بر او خود گذار نیست
ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش

گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی
چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۵

نیست عیب ار دوست می‌دارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟

دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش

از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش

کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش

آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش

عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش

آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش

گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش

اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۶

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش
فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد
و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش
مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش

ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من
زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش

ما عاشقیم زار و ز ما پرده بر مدار
بر زار و عاشق ار بتوان پرده‌ای بپوش

زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟
صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟

ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف
مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش

گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی
گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش

گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار
تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش

چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب
نقلم ده از لب و به زبانم بگوی: نوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۷

بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش

نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش

نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش

رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش

مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم به جوش

مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با می‌فروش

دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش

چو آگه شوی از شب بیدلی
به روزش مرنجان و رازش بپوش

بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش

به کام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
هله
     
  
صفحه  صفحه 44 از 91:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA