انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 91:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۸

پستهٔ آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش

صورت او مایهٔ لطفست و ناز
پیکر او سایهٔ عقلست و هوش

نرگس جادو فریبش سحر پاش
سنبل هاروت بندش لاله پوش

چون مگس برسر نهد هر لحظه دست
از لب چون لعل او شکر فروش

در غم او باز دیگ سینه را
آتشی کردم، که ننشیند ز جوش

خاطر ما کی خراشیدی چنین؟
گر به گوش او رسیدی این خروش

دوش آب دیده از سر می‌گذشت
در غم آن زلفهای تا به دوش

اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟
از کشش چون نیست سودی، پس مکوش

گر به قولت گوش میدارد، بنال
ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳۹

دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش

درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش

شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش

چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش

ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش

ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش

روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش

علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش

به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش

میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش

طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش

تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش

بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش

درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش

گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش

مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۰

ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش

روش قد نازنینت خوب
شیوهٔ چشم ناتوانت خوش

وصل آن رخ به جان همی طلبم
به رخم در نگر که جانت خوش!

یارب، آن پرده کی براندازی؟
تا ببینیم جاودانت خوش

به دهن میوهٔ بهشتی تو
میوه شیرین و استخوانت خوش

چند گویی: زیان کنی از من؟
سود کی کردم؟ ای زیانت خوش

کی ببینیم تنگ چون کمرت؟
دست خود کرده در میانت خوش

باز ما را دلیست آشفته
با سر زلف دلستانت خوش

اوحدی را شبی ببینی تو
مرده بر خاک آستانت خوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۱

دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش
تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟

حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی
شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش

هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
مؤمنو سجادهٔ خود، کافر و زنار خویش

آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد
شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش

گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت
کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش

حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب
گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش

کیسهٔ خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت
من نمی‌دانم نهفتن کیسه از طرار خویش

ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش

من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه
باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟

دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست
عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش

ای که از من کار خود را چاره می‌جویی که چیست؟
این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش

هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی
تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۲

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش

ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟

ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش

چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش

جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!

ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش

ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۳

باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟

دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش

چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟

گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش

از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش

کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش

اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۴

گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش

ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش

منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش

معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من
مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش

ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش

یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش

چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۵

مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش

صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش

وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش

باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟

پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش

گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش

ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۶

گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق

صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق

گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق

هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق

ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق

ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق

پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک ز جام الست عشق
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴۷

دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق
که گردن نپیچد ز زنجیر عشق

حلالست مالم به فتوای شوق
مباحست خونم به تقریر عشق

هزیمت همان روز شد شاه عقل
که در شهر تن خیمه زد میر عشق

اگر عاشقی ترک ایمان بگوی
که جز کافری نیست توفیر عشق

درین باغ اگر لاله چینی و گل
نخواهی شدن مرغ انجیر عشق

اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق

به معقول مگرو، که ما را حدیث
ز قرآن شوق است و تفسیر عشق

خرد را رها کن، که خواب خرد
پراکنده باشد به تعبیر عشق

من و اوحدی در ازل خورده‌ایم
ز بستان «قالوابلی» شیر عشق
هله
     
  
صفحه  صفحه 45 از 91:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA