انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 91:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۸

قاصرات الطرف فی حجب الخیام
حال ترکانست گویی والسلام

عکس کین و مهر ایشان کفر و دین
رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام

هم به معنی زهره را نایب مناب
هم به صورت ماه را قایم مقام

همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست
همچو گردون، گاه تند و گاه رام

بر ثوابت جزع ایشان را ستم
از کواکب اسب ایشان را ستام

کوچ ایشان رحلت صیف و شتا
خوی ایشان جنبش شمس و غمام

روز نرمی همچو سوسن خوش نسیم
وقت تندی همچو توسن بد لگام

تنگ چشمانند، لیکن دوربین
خوبرویانند، لیکن خویش کام

صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم
هیات خرگاهشان رکن و مقام

روی ایشان در کله خورشید و ماه
چشم ایشان در قبا ماهی و دام

رونق بعظاق رنگ آمیز شان
جلوهٔ طاوس را ماند مدام

میل ترکان کن، که یابی برقرار
نزد ترکان رو، که بینی بر دوام

ساقیان بربری از پیش و پس
بادهای کوثری از کاس و جام

دلبران کاسه گیر بوسه ده
دلبران عشقبار نیک نام

گر مرادی هست اینست، ای پسر
ور بهشتی هست اینست،ای غلام

اوحدی را با چنین قوم اوفتاد
راه سلطانیه و دارالسلام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶۹

من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام
گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام

از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟
کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام

نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم
که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟

می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:
عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام

بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی
قصهٔ خاص نشاید که نمایند به عام

دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه
دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام

به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست
دلم امروز چنین سوخته و کارم خام

پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟
این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام

اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس
جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۰

من درین شهر پای بند توام
عاشق قامت بلند توام

مردهٔ آن دهان چون پسته
کشتهٔ آن لب چو قند توام

می‌دوانی و می‌کشی زارم
چون بدیدی که در کمند توام

ای هلاک دلم پسندیده
دولتی باشد از پسند توام

گذری می‌کن، ار طبیب منی
آتشی می‌نه، ار سپند توام

گو: رفیقان سفر کنند که من
نتوانم، که پای بند توام

ز اوحدی باز پرس حال، که من
تا چه غایت نیازمند توام؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۱

ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام

قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام

فارغ از حال دل آشفتهٔ‌زار منی
فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام

بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام

مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی می‌زند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام

سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر به دست آید غبار دامن پاک توام

اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۲

من چو همین حرف الف دیده‌ام
حرف دگر زان نپسندیده‌ام

هر چه نه از پیش الف شد روان
همچو الف بر همه خندیده‌ام

هیچ ندارد الف عاشقان
هیچ ندارم، که نترسیده‌ام

چون ز الف شد همه حرفی پدید
من همه دیدم، چو الف دیده‌ام

چون بهم آمد الفی، راست شد
هر نقطی کز همگان چیده‌ام

پیش الف بسکه فتادم چو با
ها شدم، از بسکه بغلتیده‌ام

ها چو شود راست چه باشد؟ الف
گفته شد آن حرف که پوشیده‌ام

بوسه زدم پای الف را ولی
دست خودم بود که بوسیده‌ام

من الف وصلم و جز نام وصل
هر چه بگفتند بنشنیده‌ام

پر بنوشتند ولی یاد من
هیچ نکردند و نرنجیده‌ام

زان خط و زان نقطه نشان کس نداد
جز الف، از هر که بپرسیده‌ام

پای و سرم در حرکت گم که شد
هم به سکونیست که ورزیده‌ام

چون الف از عشق بگشتم به سر
وز سر این عشق نگردیده‌ام

گر نه غلام الفم، همچو لام
در الف از بهر چه پیچیده‌ام؟

چون الف صدر نشین اوحدیست
بی‌سخن او به چه ارزیده‌ام؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۳

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام

دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام

چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام

قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟

یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام

من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟

اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۴

به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم
جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم

خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم

ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم
ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم

بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی
به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم

خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم
چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم

تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی
که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم

به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری
به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم

دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟
مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم

چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم
کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۵

تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم

خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم

تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم

از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم

بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم

شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم

چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۶

اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم

مرا چه سود ملامت؟ به یاد بادهٔ روشن
که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم

اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم
گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم

گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز
که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم

شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم

دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم

دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش
کناره کردی و من در میان خاک نشستم

هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها
که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم

چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت
مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم

ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟
قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم

به اوحدی دل من پای بند بود همیشه
ترا بدیدم و از بند او تمام برستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷۷

ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم

فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم

دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم

بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم

در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم

بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم

باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم

پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم

دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصهٔ او نیز برستم
هله
     
  
صفحه  صفحه 48 از 91:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA