انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 91:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸

تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما

ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما

تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟

ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما

نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما

ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟
تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما

چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما

به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما

ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما

بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹

چو آشفته دیدی که شد کار ما
نگشتی دگر گرد بازار ما

میزار ما را، که کار خطاست
دلیری نمودن به آزار ما

به فریاد ما گر چنین می‌رسی
به گردون رسد نالهٔ زار ما

دل ما ننالیدی از چشم تو
اگر جور کردی به مقدار ما

بجز ما نخواهد خریدن کسی
متاعی که بستی تو در بار ما

چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب
نیامد درین چشم بیدار ما

مریز اوحدی را نمک بر جگر
که شوریده او می‌کند کار ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰

از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما
که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما

ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما

نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشیر ما

ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک
کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما

ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما

بس قرنها سپهر بگردد بدین روش
تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما

پستان خود به مهر بیالود و دوستی
روز نخست دایه که می‌داد شیر ما

در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود
کغشته شد به آب محبت خمیر ما

دلبر ز آه و نالهٔ من هیچ غم نداشت
دانست کان شکار نیفتد به تیر ما

زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم
کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما

سهلست دستگیری افتاد گان ولی
وقتی بود که دوست شود دستگیر ما

با خار ساختیم، که گل دیر بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصیر ما

از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشیند این سخن دلپذیر ما

ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری
مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۱

ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما

هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما

شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما

اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما

از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما

زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما

گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما

ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما

دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲

مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما
به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما

مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه
به زندگی نتوانم رها شدن ز شما

اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من
عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما

ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید
کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟

دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود
گریختن زمن و در قفا شدن ز شما

غم شما گر ازین سان کشد گریبانم
چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما

به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید
که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳

پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما
نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما

تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما

گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما

دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما

پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما

نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما

ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴

حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا

زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟

گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟

بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا

مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا

هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا

دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵

ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها

حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها

دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها

گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها

آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟

فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها

من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها

از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها

امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها

برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام
در رهگذار خیل خیالت کبابها

غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶

رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها

برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟

نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها

ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷

باد سهند بین که : برین مرغزارها
چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟

در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها

ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها

نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها

وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها

گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها

تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بی‌یاد اوحدی نبود در بهارها
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 91:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA