انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 91:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۸

بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم

تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم

ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
تو بر کناری و من و در میان همی گردم

به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
رها کنی، که برین آستان همی گردم

هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
دگر به بوی وصالت جوان همی گردم

قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم

لبت بشارت کامی به اوحدی دادست
درین دیار به امید آن همی گردم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹۹

می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم

شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم

بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو
منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم

درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم

بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن
ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم

هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من
یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم

من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم

با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم

ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم

با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن
تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم

خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا
میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم

ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان
وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم

چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۰

از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم
نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید
و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم

حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن
به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم

به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر
من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم

پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو
ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم

سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن
به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم

ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم

نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی
اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟

نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی
گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم

بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف
نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم

به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند
که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم

مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید
که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۱

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟
ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟

رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم

معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن
سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم

دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان
بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم

به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد
که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم

دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟
گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم

به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم
ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟

بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این
گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم

مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را
که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم

هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟
ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم

به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری
نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم

نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا
که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم

بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده
که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۲

مدتی من به کار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم

صورتی چند نقش می‌بستم
گر چه صورت نگار خود بودم

به دیدار کسان شدم ناگاه
گر چه هم در دیار خود بودم

بدر هر حصار می‌گشتم
نه که من در حصار خود بودم؟

سالها یار،یار، می‌گفتم
خود به تحقیق یار خود بودم

یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم

اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پرده‌دار خود بودم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۳

نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟
چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم

نهان شدی ز من، ای آفتاب چهره، همانا
چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟

غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن
چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم

به شهر خویش چو بیگانگان مرا ز در خود
مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم

ز دیدنت همه را کار با نوا و مرانه
که سالهاست که من نیز بی‌نوای تو بودم

مرا لب تو به دشنام یاد کرد همیشه
جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم

من از کجا و غریبی و عاشقی و غم دل؟
غریب و عاشق و غم‌خوار از برای تو بودم

هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند
که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم

به قول اوحدی از دست داده‌ام دل، اگر نه
چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۴

آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم

خون جگرم خورد و بلای دل من شد
یاری که به خون جگرش داشته بودم

پنداشتم آن یار بجز مهر نورزد
او خود بجز آنست که پنداشته بودم

گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟
من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم

چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا
شاید که درافتم، که نینباشته بودم

هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم
بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم

سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد
از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۵

دی ره می‌خانه باز یافته بودم
کار طرب را بساز یافته بودم

جمله به می‌دادم و به مطرب و ساقی
هر چه به عمری دراز یافته بودم

آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی
عین دروغ و مجاز یافته بودم

راه دل رازدار بسته زبان را
در حرم اهل راز یافته بودم

نه پدر و چار مادر و سه پسر را
پیش خود اندر نماز یافته بودم

با همه پستی بلند همت خود را
از دو جهان بی‌نیاز یافته بودم

سایهٔ دربان نگشت زحمت راهم
زانکه ز سلطان جواز یافته بودم

هر هوس و آرزو، که بود دلم را
در رخ آن دلنواز یافته بودم

در نظر اوحدی ز راه حقیقت
نه در افلاک باز یافته بودم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۶

من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم
در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم

بی‌خبر بودم و از دور کمان مهرهٔ مهرت
ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم

سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را
آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم

منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت
در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم

تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی
تا منم، صعب‌تر از درد تو دردی نکشیدم

گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم
باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم

اوحدی را نکند عیب ز دیوانه شدن کس
گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰۷

تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم

نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم

مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم

چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم

زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم

به جان می‌ماند از پاکی لب دلبر که من دارم
به مه می‌ماند از خوبی رخ جانان که من دیدم

مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم
هله
     
  
صفحه  صفحه 51 از 91:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA