انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 91:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۲۸

نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم

نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم

به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم

به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم

به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه می‌کوشی؟
ترا زهدست، می‌ورزی، مرا عشقست، می‌بازم

تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم

مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم

به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهره‌ای باید، که مرغ بلبل آوازم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۲۹

برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم

ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم

گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی
آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم

آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم
وین جیفهٔ‌خاکی را در مزبله اندازم

یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی
یا من دل مجنون را در سلسله اندازم

از خال سیاه او بر دام زنم رسمی
وین دانه پرستان را سر درغله اندازم

گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم

بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم

پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید
تا دوستی مادر بر قابله اندازم

کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سری زین مسئله اندازم

از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل
تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم

چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من
در جام تو زین افیون یک خردله اندازم

سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را
چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۰

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم

من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم

من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن
ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۱

گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم

من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری
در پای من بمیری، من در برت بسوزم

چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم
تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم

خاکسترت کنم من روزی در آتش خود
وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم

چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر
در پرده‌ات بسازم، در دیگرت بسوزم

تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم

وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت
مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم

زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا
گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم

گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید
من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم

هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۲

روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم
در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم

چون با من بیگانه غمش را سر خویشست
با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم

دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم
بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم

گر آتش اندوه برین آب بماند
هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم

در وصل دلم را نه به پیمانه دهد می
در می‌فگنم آتش و پیمانه بسوزم

یاران همه در گلشن وصلند به شادی
من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟

گر بر گذرم دام نهد، اوحدی، این بار
هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۳

گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم

نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم

چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم

اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم

سپند آتش غم کرده‌ای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم

شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم

خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب
به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۴

من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم

هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم

بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم

چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم

با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم

بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم

ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۵

مرا مجال نباشد که: یار او باشم
مگر همین که: به دل دوستار او باشم

اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم

مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟
بهل، که عاشق مسکین زار او باشم

چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید
که: او گذر کند و در گذار او باشم

گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر
به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم

ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست
امید آنکه دمی در کنار او باشم

دیار خویش رها کرده‌ام بدان سودا
که چون اجل برسد در دیار او باشم

کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری
پس از وفات همان سوکوار او باشم

کجا به اوحدی امید در توانم بست؟
من شکسته که امیدوار او باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۶

سخن بگوی چو من در سخن نمی‌باشم
که در حضور تو با خویشتن نمی‌باشم

چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم
چنان که گویی در پیرهن نمی‌باشم

به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر
ز من مگیر، که آن لحظه من نمی‌باشم

مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم
که در وفا چو تو پیمان‌شکن نمی‌باشم

دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست
که هیچ بی‌سخن آن دهن نمی‌باشم

من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی
که بر گزاف درین انجمن نمی‌باشم

به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود
در انتظار حنوط و کفن نمی‌باشم

برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم
از آن مرنج، که بر یک سخن نمی‌باشم

اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری
بیا، که زنده بدین جان و تن نمی‌باشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۷

عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم
بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم

بر سر خاک درت گر بودم راه شبی
سرمه‌وارش همه در دیدهٔ بیدار کشم

دلم آن نیست که من بعد به کاری آید
مگرش من به تمنای تو در کار کشم

به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست
اگرم دست دهد قند به خروار کشم

هر که گل چیند از خار نباید نالید
من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم

با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست
به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟

اوحدی، قصهٔ بیگانه بر یار برند
من به پیش که بر جور که از یار کشم؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 54 از 91:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA