انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 91:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۸

یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟
وز عشوه‌های نرگس مستش چه میکشم؟

صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود
دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟

چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن
در حلقه‌های سنبل پستش چه میکشم؟

گفتم: به دامنش بکشم گرد از آسمان
چون گرد بر ضمیر نشستش چه می‌کشم؟

چندین هزار جو و جفا زان دهن، که نیست
از بهر یک دو بوسه که هستش، چه میکشم؟

خونم ز دل گشود و برویم ببست در
بنگر که: از گشاد وز بستش چه میکشم؟

ایدل، ندیده‌ای، برو از اوحدی بپرس
تا از دو لعل کینه پرستش چه میکشم؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳۹

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب
که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل
مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟

چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر
باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟

اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست
ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم

ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس
بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم

در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد
حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم

موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید
تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم

بلبان شکرین خودم از دور بپرس
که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم

هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون
نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم

دوش منظور خودم گفتی و دادم دل ودین
امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم

اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش
پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۰

عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم
از ناله و زاری نتوان کرد خموشم

من عاشق آن گوشهٔ چشمم، به رفیقان
پیغام بده تا: ننشینند به گوشم

ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن
تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم

بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم
آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم

چون بوی تو مستم نکند در همه عالم
هر می که به دست آرم و هر باده که نوشم

بر پای غلامان تو گر روی نمالد
این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم

با دست حدیث دگران پیش دل من
تا باد حدیث تو رسانید به گوشم

بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار
یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم

ای اوحدی، از بی‌ادبیها که ببینی
فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۱

ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟

گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم

پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم

گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم

یک دم نرود بی‌تو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم

با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم

ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۲

به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم

اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم

مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم

چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم

از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم

همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم

چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۳

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم

خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم

دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم

فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم

خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم ز پخته و از خام فارغم

کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من ز سرانجام فارغم

ای باد صبح‌دم، ز سر کوی آن نگار
بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم

گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست
ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم

گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۴

صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم
خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!

شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست
دل منست، که شادی به روزگار دلم

کنون که در پی آزار من کمر بستی
مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم

برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست
به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم

دل مرا ز برت راه باز گشت نماند
ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم

بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو
که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۵

وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم

شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم

اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم

دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم

از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم

گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم

آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم

خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم

گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۶

آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم

در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟

هر چند که میران را از مورچه عار اید
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم

چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی
حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم

جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم

دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم

گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟

این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم

تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم

گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم

ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم

آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۷

درهجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم

جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم

دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟

جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اینست که از روی تو دوری نتوانم

دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم

ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم

از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
خود را به سر کوی تو روزی برسانم
هله
     
  
صفحه  صفحه 55 از 91:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA