انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 91:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۸

دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم

مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم

گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم

مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم

دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمی‌دانم

مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم

ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمی‌گیرد گریبانم

نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم

به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴۹

نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم

بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم

چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم

ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم
به پایش زان در افتادم که می‌آرد به پایانم

جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم

ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلب‌گارست و روی او نگهبانم

وجودم آن نمی‌ارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق می‌ورزد که: دلدارست جانانم

تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم

درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم

بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم

ز هر کس می‌کشم صد طعنه وز عشقش نمی‌گردم
ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی‌مانم

کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم

شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟

زمانی نیست بی‌دولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم

به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۰

پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟
ز مردم تو دل می‌بری، من چه دانم؟

چه گویی: بدان تا کجا شد دل تو؟
ز من چون تو داناتری، من چه دانم؟

مرا چند پرسی که: لاغر چرایی؟
تو این بنده می‌پروری، من چه دانم؟

ز من صبر جستی و عقل و سکونت
پریشانم، این داوری من چه دانم؟

نمودی که: چون فاش گردید رازت؟
تو این پرده‌ها میدری، من چه دانم؟

مپرس اینکه: دیوانه چون شد دل تو؟
به دست تو بود، ای پری، من چه دانم؟

مگو: کاوحدی چون خریدار من شد؟
تویی ماه و او مشتری، من چه دانم؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۱

دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم

مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم
عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم

لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم

شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم

مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم

تو می‌گویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایت‌ها و نتوانند ، میدانم

همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۲

چو بدیدی که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم
نپسندم که: فریبی به فسون و به فسانم

مکن از غصه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم
تو مرا گر نشانسی بشناسد کسانم

ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم
کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم

کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند
تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم

در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی
در سر من هوس آن که: به پای تو رسانم

به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم
به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم

اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی
به منت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۳


زلف مشکینت چو دامست، ای صنم
عارضت ماه تمامست، ای صنم

تا بود بر دیگران وصلت حلال
بر من اسایش حرامست، ای صنم

زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای صنم

هر زمان گویی که: فردایی دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم

در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست ، ای صنم

عالمی را بندهٔ خود کرده‌ای
اوحدی نیزت غلامست، ای صنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۴

تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم
آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم

زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست
زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم

دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند
رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم

بی‌شب زلف درازت بر من آشفته دل
لحظه روز و روزو هفته، هفته ماهست، ای صنم

گر ترا من دوست می‌دارم بدین جرمم مکش
هر که جان را دوست دارد بی‌گناهست، ای صنم

بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان
اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم

گر منت امیدوارم نیست نقصانی درین
سال و ماه امید درویشان به شاهست، ای صنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۵

تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم

آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم

از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم

وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم

زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بی‌باک، ای صنم

کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم

دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم

من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم

دوشم چو می‌گفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۶

گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم

ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم

سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ
بروم چارهٔ این عقل ریایی بکنم

از برای سخن عقل خطایی باشد
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم

گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم

هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم

از جدایی شدم آشفتهٔ و اندر همه شهر
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم

صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟

اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۷

به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم
گذر به کوچهٔ آن ترک می‌پرست کنم

به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر
به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم

به گردن دلم از نو درافگند بندی
از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم

دلم به دام بالها در اوفتد چون صید
چو یاد صید که از دام من بجست کنم

هوای قد بلندش مرا چو پست کند
نوای گفتهٔ خود را بلند و پست کنم

دلم به تیر غمش خسته گشت و می‌خواهم
که جان خود هدف آن کمان و شست کنم

گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی
که من به خاک سر کوی او نشست کنم
هله
     
  
صفحه  صفحه 56 از 91:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA