انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 91:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۸

بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم

شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود
هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم

در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی
هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم

در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود
در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم

با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری
هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم

گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو
ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم

گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو
سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم

بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی
ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم

برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من
تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم

روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم
من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم

از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا
چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم

در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی
روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم

چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من
کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم

تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی
تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۹

جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم

پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم
چون حدیث پستهٔ تنگ شکر خایت کنم

گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو
آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم

بر دل و بر دیدهٔ من گر کنی حکم، ای پسر
دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم

خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر
خلق را در حلقهٔ زلف سمن سایت کنم

رای رای تست، هر حکمی که می‌خواهی بکن
چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم

اوحدی گر دل به دست چشم مستت داد، من
جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۰

آمده‌ام که صف این صفهٔ بار بشکنم
صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم

روی به سنت آورم، میوهٔ جنت آورم
صورت حور بشکنم، سورهٔ نار بشکنم

غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد
دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم

شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم
دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم

راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد
خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم

روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه
گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم


من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین
سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم

با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم

گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم

آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم

گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر
از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم

سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی
گر شب وصل بوسه‌ای از لب یار بشکنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۱

شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم
انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر
هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد
بر می‌زنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم

سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می
تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم

دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشی می‌زنم، باشد که بیدارش کنم

دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر
اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم

در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه
کو زان دهن پروانه‌ای؟ تامن پدیدارش کنم

گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان
نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم

گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی
پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۲

نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم

مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم

حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم

رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم

چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم

گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم

مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم

چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۳

فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟
ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟

به دل کنند صبوری چو کار سخت شود
دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟

مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز
برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟

دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست
کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟

ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل
مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟

چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی:
منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۴

تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟

خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟

بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟

طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟

طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟

جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟

هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟

دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟

گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۵

درمان درد دوری آن یار می‌کنم
وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم

چون شد شکسته کشتی صبر من در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار میکنم

گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست
بی‌او قناعتیست که با خار میکنم

جانا، دوای این دل مسکین به دست تست
زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم

گفتم که: چاره‌ای بود این درد عشق را
چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم

گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار میکنم

ای هم‌نشین آن رخ زیبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار میکنم

از من بپرس راز محبت، که روز و شب
این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم

غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟

این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگی تو بر کار میکنم

پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان
تا بشنود که: من طلب یار میکنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۶

به ذکر تو من شادمانی کنم
به یاد لبت کامرانی کنم

منت عاشق و عاشقت را رقیب
که هم گرگم و هم شبانی کنم

به شمشیر عشقم سبک‌تر بکش
که گرد زنده مانم، گرانی کنم

کسی کت به سالی ببیند دمی
به عمر درازش ضمانی کنم

چو در خانه آیی، شوم خاک تو
چو بیرون روی، پاسبانی کنم

به امید بوسیدنت هر شبی
تبم گیرد و ناتوانی کنم

تو جان منی، چون ز من بگسلی
کجا بی‌تو من زندگانی کنم؟

به پیرانه سر گر ببوسم لبت
دگر نوبت از نوجوانی کنم

ز لعل تو یک بوسه در کار کن
که چون اوحدی درفشانی کنم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۷

ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
بر من ترحمی کن،بنگر: که بی‌تو چونم؟

غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی
عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم

تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم
درمان درد عاشق صبرست و من زبونم

هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی
بگذار تا ندانند احوال اندرونم

گر خون خود بریزم صدبار در غم تو
دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم

دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی
گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم

از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم

میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟
باری، نگاه می‌کن در قامت چو نونم

گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد
من چون کنم صبوری آخر؟ که بی‌سکونم
هله
     
  
صفحه  صفحه 57 از 91:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA