انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 59 از 91:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۷۸

تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداخته‌ایم

بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم

هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم

ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم

به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداخته‌ایم

قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم

اوحدی راز خود از خلق نمی‌پوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداخته‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۷۹

چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم
در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم

در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک
کو را به آب دیدهٔ خونین سرشته‌ایم

گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان
خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم

بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل
تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم

تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست
طومار فکر این دگران در نوشته‌ایم

ما را مبصران به نزاری ز موی تو
فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم

بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو
کمتر ز بوسه‌ای نبود، گر فرشته‌ایم

دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم

وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما
اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم

با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند
از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۰

ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم
همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم

بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما
تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم

آن دل، که دلبران جهانش نیافتند
زان زلفهای تافته آونگ دیده‌ایم

چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد
زین دامن مراد که در چنگ دیده‌ایم

فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما
زیرا که راه او نه به فرسنگ دیده‌ایم

راهی که نیست بر در او، سهو یافته
پایی که نیست بر پی او، لنگ دیده‌ایم

از قول اوحدی منگر، کین ترانها
یکسر درین نوای خوش آهنگ دیده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۱

ما نور چشم مادر این خاک تیره‌ایم
آبای انجم فلکی را نبیره‌ایم

هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیره‌ایم

در پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر
بر چار سکن متفق‌الفرع چیره‌ایم

مستوفیان مال بقا را خزینه‌دار
قانونیان طب بقا را ذخیره‌ایم

ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
که اکسیر و اصلان قدم را خمیره‌ایم

گر کرده‌ای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیره‌ایم؟

از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا ز حاضران بزرگ حظیره‌ایم

آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هر چند در دیار تو کرمان و زیره‌ایم

لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیره‌ایم

ما را ز شهر تا که برون برده‌اند رخت
گه خواجه‌ایم در ده و گاهی امیره‌ایم

دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون به شست و شوی گناه کبیره‌ایم

روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که در وی چو شیره‌ایم

با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیره‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۲

باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم

شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم

عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم

گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم

معنی بی‌اصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم

در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم

زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم

از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم

زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم

ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم

یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمه‌وار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۳

بندهٔ عشقیم و سالهاست که هستیم
ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم

بس بدویدیم در به در ز پی تو
چون که نشان تو یافتیم نشستیم

باز دل ما بزیر پای غم تو
بام لگدکوب شد که خانهٔ پستیم

کار نداریم جز خیال تو، گر چه
مدعیان را خیال بود که: جستیم

در دل ما هر کس آمدی و نشستی
دل به تو پرداختیم وز همه رستیم

طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل
بند تو بر پای و باد توبه به دستیم

زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم
شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم

گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار
گاه به دام تو همچو ماهی شستیم

سر «نعم» در دهان ز روز نخستین
راز «بلی» در زبان ز روز الستیم

گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد
باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم

اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن
کفر بود، گر بجز یکی بپرستیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۴

آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم

غیری اگر آن روی به دوری بپرستید
ما صبر نداریم که از دور پرستیم

خلق از هوس حور طلب گار بهشتند
وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم

ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست
گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم

روشن به چراغی شده هر خانه که بینی
ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم

زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را
زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم

کوته نظران روی به گلزار نهادند
ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم

با هجر تو ممکن نشد اندیشهٔ شادی
کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم

اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟
در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم

گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت
ما نفس کشان کافر کافور پرستیم

امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور
بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۵

امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم

چندان غریب نیست که باشد غریب‌دار
این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم

ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضه‌ای، که عاشق رضوان او شدیم

فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل
زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم

این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة»
بی‌کره و جبر بندهٔ فرمان او شدیم

تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم
ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم

گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۶

ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم
پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم

هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم
هم لهجهٔ او در همه آواز بدیدیم

آن قامت و بالا، که بجز ناز ندانست
بی‌عشوه خرامان شد و بی‌ناز بدیدیم

پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم
ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم

چون شمع به یک لمعه گران نور نمودیم
صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم

تا گشت وجود و عدم ما متساوی
او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم

زین کهنه قفس باز نگردیم و ز بندش
تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم

یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند
چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم

سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار
کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم

از عجز بدین در ننهادست کسی پای
ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم

دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد
هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۷

دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم

نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم

آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای
در سایهٔ تو هم نگذارد که بنگریم

عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم

روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
تا بنگری که: بی‌تو چه خونابه میخوریم؟

احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
تا نامه می‌نویسد و ما جامه می‌دریم

از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتیست که در بند کافریم

ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گویی همی‌خریم

هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم

گوشی بما نداشته‌ای هیچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم

ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته‌ای
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم

صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
هله
     
  
صفحه  صفحه 59 از 91:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA