انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 91:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۸

مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم

ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم

گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم

از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم

در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟

با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم

گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم

هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم

این نامه پراگنده از آنست که بی‌تو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸۹

حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم
یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم

چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را
یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم

راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را
راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم

هر که ما را بشناسد به خدا راه برد
کو شناسنده؟ که از وی سخن ما پرسیم

جان مسیحست و صلیبش تن و این معنی را
زود دانیم اگر پیش مسیحا پرسیم

سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک
چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم

روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست
ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم

صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی
اسم جوییم کنون؟ یا ز مسما پرسیم؟

حال امروز بپرسیم ز داننده به نقد
حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم

قطره‌ای بیش نباشد دو جهان از دریاش
صفت قطره همان به که ز دریا پرسیم

اوحدی، رو، تو سخن گوی که مقصود سخن
یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۰

عقل صوفی را مهار اندر کشیم
عشق صافی را به کار اندر کشیم

نفس منصب خواه جاه اندوز را
از سمند فخر و عار اندر کشیم

باده رندآسا خوریم اندر صبوح
پیل رند باده خوار اندر کشیم

یار پر دستان دوری دوست را
دست گیریم، از کنار اندر کشیم

گوش چون پر گردد از آواز چنگ
می به یاد لعل یار اندر کشیم

دشمنان از پی فراوانند، لیک
ما حبیب خود به غار اندر کشیم

اوحدی را از برای بندگی
داغ عشق آن نگار اندر کشیم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۱

کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم

چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم

ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم

ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم

چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر می‌دهد، که ما برویم

به روز وصل چو امید بود می‌بودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم

بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاه‌تر از پیش این بلا برویم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۲

مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم

سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم

مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم

چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوهٔ آن چشم بی‌آهو سخن گویم

بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم

همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم

دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته
به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم

گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم

به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۳

از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن

ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن

در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن

زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن

من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟

ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن

بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن

گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»

گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!

هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟

ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن

ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن

دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۴

باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن

جامهٔ توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد
بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن

عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر
بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون

لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن

غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن

ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین
کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن

هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی
رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن

فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن

اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او
چون شده‌ای از آن او، لاف مزن ز ما و من
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۵

تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟

جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن

پای او بودی جهان را سجده‌گاه
گر چنین سروی برستی از چمن

بی‌رخش روزی نمی‌بیند دلم
بی‌لبش کامی نمی‌یابد دهن

گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن

جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن

بی‌خیال او نبودم در قبا
بی‌وفای او نباشم در کفن

او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن

در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۶

چو آتشست به گرمی هوای تابستان
بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان

هوای عشق و هوای می و هوای تموز
سه آتشند، که خواری کنند با مستان

بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه
بریز سوسن و گل بر در سرا بستان

ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش
که عندلیب ز مرغول او برد دستان

ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست
که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان

من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل
دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان

در آن زمان که زما دادها ستانی باز
نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۷

نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان

ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان

ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان

فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان

گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بی‌غرض بشنو، سلامی بی‌ریا بستان

دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بی‌بها بستان

ضرورت نامه‌ای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان

زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان

خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت می‌آید، برو، جرم از خدا بستان
هله
     
  
صفحه  صفحه 60 از 91:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA