انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 91:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۸

یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان

قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان

گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟

ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان

غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان

شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان

من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان

تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹۹

دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران

ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من
زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران

خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت
که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران

بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر
که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران

خود ، ای محمل‌نشین، امشب ترا چون خواب می‌آید
که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران

ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم
که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران

نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی
بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران

اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید
من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟

چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد
که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران

حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم
بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران

مجوی، ای اوحدی، بی‌غم وصال او، که پیش از ما
درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۰

دلها بربودند و برفتند سواران
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران

او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید
ما دیده به راه و همه شب روز شماران

بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد
با شاه بگویید که: کشتند سواران

اندیشهٔ باران نکند غرقهٔ دریا
ای دیدهٔ خونریز، میندیش و بباران

این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست
حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران

ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟
دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟

آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید
تا آینه پیشش نزنند آینه داران

گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح
مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟

صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او
وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۱

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران

به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران

ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران

هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران

به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۲

به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران

دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران

بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
ز مثل این خرابی‌ها چه غم دارند معموران؟

چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بی‌نوران

تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟

طبیب خفتهٔ ما را همی باید خبر کردن
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران

ز نوش حقهٔ لعل تو چون شهدی طلب داردم
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران

نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران

مدار از اوحدی امید دین‌داری و مستوری
که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۳

کیست آن مه؟ که می‌رود نازان
عاشقان در پیش سراندازان

پای وصلش ز سوی ما کوتاه
دست هجرش به جان ما یازان

حلقهای دو زلف چون رسنش
چنبر گردن سر افرازان

بر سر چار سوی دل مشهور
کمر او ز کیسه پردازان

در خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان

می‌دواند میان لشکرگاه
از چپ و راست همچو طنازان

دست در دامنش زنم روزی
بر در بارگه چو سربازان

بوسه‌ای خواهمش، و گر ندهد
بستانم به دولت غازان

اوحدی، دل مده به غمزهٔ او
کشکارا کنند غمازان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۴

ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
بی‌خبریم از لبت، هم خبری می‌رسان

نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس
ولولهٔ اهل عشق، دبدبهٔ حارسان

در دل بی‌دانشان مهر تو دانی که چیست؟
مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان

از گل روی تو چون یاد کنم در چمن
نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان

این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس
تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟

یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار
تا به شما در رسد قافلهٔ واپسان

گوهر وصل تو من باز به دست آورم
یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان

چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او
تیر جفا خورده‌اند از تو نکوتر کسان

در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی
دود دل خویشتن به ز چراغ کسان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۵

ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان

بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان

جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان

پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان

یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان

زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان

ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان

آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۶

ای صبا، حال من بدو برسان
نه چنان سرسری، نکو برسان

سخن من نه بیش گوی و نه کم
آنچه من گویمت، بگو، برسان

به زبان کسش مده پیغام
خود سخن گوی و روبرو برسان

نامه با خودنگاه دار و چو او
با تو گوید که، نامه کو؟ برسان

گر مجالت نباشد اول روز
فرصتی نیک‌تر بجو، برسان

قصهٔ این غریب سرگشته
پیش آن ماه تندخو برسان

حلقه‌ای باز کن ز طرهٔ او
حلقه بگذاشتیم، بو برسان

سخن چشم همچو جوی مرا
بنگار بهانه جو برسان

اوحدی گر چه در غمش یکتاست
تو سلام هزار تو برسان
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰۷

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود
یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان

تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟

ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
هله
     
  
صفحه  صفحه 61 از 91:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA