انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 71 از 91:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۹۸

آن گل سوریست در کلاله نهفته
یا به عبیرست برگ لاله نهفته

در دهن کوچک چو پستهٔ او بین
رستهٔ دندان همچو ژاله نهفته

از گل و شکر نواله ایست لب او
داعیهٔ بوسه در نواله نهفته

سینهٔ من هر نفس که زد به فراقش
در دم او شد هزار ناله نهفته

خط خوشش را حوالتست به خونم
کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟

در جگر اوحدی نگر، که ببینی
از غم او درد چند ساله نهفته

دم به دم او را غزل بسوزتر آید
از نظرش تا شد آن غزاله نهفته
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۹۹

ای از عرب و از عجمت مثل نزاده
حسن تو عرب را و عجم را بتو داده

در روی عجم چشم توصد تیر کشیده
وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده

خوبان عرب بر سر اسب تو دویده
شاهان عجم پیش رخت گشته پیاده

از چشم تو مجنون عرب یافته مستی
وز لعل توشیرین عجم ساخته باده

گیرد عربی داغ غمت بر تن سوده
دارد عجمی نقش رخت بر دل ساده

از روی تو در عید عجم خاسته غوغا
از زلف تو در دین عرب فتنه فتاده

در ملک عجم اوحدی از وصف رخ تو
بر نطق فصیحان عرب بند نهاده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۰

عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده

از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده

چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده

آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده

آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده

هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده

چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده

خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده

دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۱

ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده

ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟

نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی
مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده

برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره
که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده

ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده

مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم
گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟

ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده

قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده

ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده

به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی
کنون می‌بینمت زان وعده خیلی وامت افتاده

به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۲

ای مرغزار جانها لعل تو آب داده
وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده

رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته
چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده

دل را لب تو از می تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده

پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم
هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده

بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوی خواب داده

چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته
توفان گریه آن را یکسر به آب داده

فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را
امروز عشقت او را چندین عذاب داده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۳

ساقیا، خیز و یک دو جام بده
می گلرنگ لاله فام بده

دهن همچو قند را بگشای
بی‌دلان به بوسه کام بده

دلم از شربت حلال گرفت
ساغری بادهٔ حرام بده

تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم
قدحی، ای منت غلام، بده

به سلامت چو میروی، ای باد
آن پری را ز من سلام بده

گو که: از نام ما نداری ننگ
ساعتی ترک ننگ و نام بده

همه داری تو هر چه می‌باید
من چه گویم ترا: کدام بده؟

سخن لعل آبدار بگوی
خبر قد خوش خرام بده

تا که دیگ وصال پخته شود
اوحدی را شراب خام بده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۴

کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
بوسه‌ای، ار آشکار نیست، نهانم بده

خانه جدا میکنی،طاقت اینم ببخش
بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده

چون نتواند کسی چارهٔ بهبود من
من به جز از خویشتن هیچ ندانم، بده

دل به تمنای تو بر در امید زد
یا چو سگم جای ساز،یا بسگانم بده

دانش و دین مرا میکنی ارزان بها
این همه ارزان ترا،وصل گرانم بده

باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید
دخل زیان کرده‌ام، خرج زیانم بده

در پی جان منی، اینهمه تعجیل چیست؟
بندهٔ بد نیستم، خواجه، امانم بده

چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز
یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده

از سر گردن کشی دوش ز دم بر فلک
دوش چه می‌داده‌ای؟ باز همانم بده

آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم به تو
ای دو جهان زان تو، هر دو جهانم بده

گر چه برفتم بسی، از تو نشان کس نداد
من به تو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده

اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من
مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۵

یا به نزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده

از دهانت چون نمی‌یابم نشان
بوسه‌ای زان روی چون ماهم بده

تشنهٔ چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده

غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده

دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه
بوسه‌ای زان لعل می‌خواهم، بده

هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده

یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده

گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی ز ناگاهم بده

بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه می‌خواهم ز رخ، شاهم بده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۶

شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده

زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده

اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بی‌کار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده

امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده

مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده

سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده

دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، می‌یاری، بده

جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس
صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده

از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۰۷

ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده

بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده

دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده

دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده

شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده

من ازین دیدهٔ خونبار شبی می‌بینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده

بی‌تو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده

اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
هله
     
  
صفحه  صفحه 71 از 91:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA