انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 91:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۲۸

پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه

چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه

نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه

چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه

به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟

گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه

نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۲۹


سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مست شبانه

در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه

با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی
جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟

هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست
شرطیست که امروز نجوییم بهانه

آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم
خوی ملکی با کس و روی ملکانه

جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات
جز قصهٔ عشقت همه با دست و فسانه

با غمزهٔ رویت سخن خال نگوییم
زنهار! که ما غره نگشتیم به دانه

آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی
آواز مغنی بود و جام مغانه

با اوحدی امروز یکی باش، که مردم
از دور نگویند: فلان بود و فلانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۰

گرد مغان گرد و بادهای مغانه
تا به کجا می‌رسد حدیث زمانه؟

هر چه بجز می، بلاشناس و مصیبت
هر چه بجز عشق، باد دان و فسانه

باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه

نو نشود حال عیش و روز نشاطت
جز به می سالخوردهٔ کهنانه

شانهٔ زلف طرب می است حقیقت
می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه

چون به سر کوی می‌فروش برآیی
کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه

چشم بر وی لطیف‌تر کن و تازه
گوش بر آواز چنگ دار و چغانه

قوت روح از سماع جوی و ز مطرب
قوت روان از غزل پژوه و ترانه

روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما
دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه

جام چو گردون به گردش آر، که از وی
باده چو خورشید بر کشید زبانه

گرد معربد مگرد و سفله و نادان
زین سه، که گفتم، کرانه‌گیر، کرانه

گر هوس همدمی کنی و حریفی
مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه

بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده
سست کند سخت را کلید خزانه

جام چو گردان شود، به قاعده مطرب
جامه کند مرد را به نیم ترانه

گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین
یک رخ خوب اختیار کن ز میانه

روی دلی در دو قبله راست نیاید
مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟

میوهٔ شیرینت آرزوست که آری؟
پرورشت باید، ای درخت جوانه

سر جهان پیش من بسیست، ولیکن
با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه

کام دل اوحدی به باده روا کن
زود، که ناگه روانه‌ایم، روانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۱

بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه

من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه

با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه

ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه

خلقی به بوی زلف تو از خویش رفته‌اند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه

گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه

ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه

شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه

با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۲

ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه

گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه

از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه

تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان
از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه

از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه

از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود
ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه

تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۳

ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
بی‌یاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه

شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه
این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه

من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن
خود لایق این معنی در شهر دبیری نه

خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو
وز صورت حال تو داننده خبیری نه

جز روی تو در عالم من خوب نمی‌دانم
ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه

تا غمزهٔ شوخت را دیدم، ز دلم دایم
خون می‌چکد و در وی پیکانی و تیری نه

گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی
وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۴

آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه

و آن دیدهٔ دریا شده را درد و غم او
صد بار به دستان مصیبت صلبوه

و آن سینهٔ آتشکده را غمزهٔ چشمش
ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه

اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش
ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه

من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ
از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!

گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان
بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه

با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر
کورا به فدا باد ابونا وابوه!

گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم
آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه

با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی
یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۵

ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی

ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!

چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو
نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی

بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی

ز برم تا برفته‌ای تو، زمانی نمی‌شود
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می

سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟
خبر وصل داده‌ای، ننموده‌ای که: کو و کی؟

مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین
که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی

ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای
من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟

اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۶

ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی
بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟

لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو
رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی

به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل
لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی

رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت
در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هی‌هی؟

نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می

اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او می‌خورم چون نی

بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی
کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۳۷

خانهٔ صبر مرا باز برانداخته‌ای
تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟

هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای

عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای

ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای

گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداخته‌ای؟

باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای

آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداخته‌ای

ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای

ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 74 از 91:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA