انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 76 از 91:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۴۸

همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای

سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای

در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای

چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کن چنان خوی پلنگ آورده‌ای

بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای

بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای

اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۴۹

در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای

ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو
وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای

چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟

گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر
چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟

آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست
هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای

گر بوده‌ای به حلقهٔ خمارمان شبی
مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای

گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید
گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای

دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای

ما را مکن به رفتن بازار سرزنش
با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای

با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای
ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟

نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای
هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای

روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی
منت منه، که با دگران یار بوده‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۰

ای که دیگر بی‌گناه از من عنان پیچیده‌ای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیده‌ای

زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیده‌ای

گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیده‌ای

آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیده‌ای

نامه‌ای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیده‌ای

التماس بوسه‌ای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیده‌ای

زلف و رویت جانب ما گوش می‌دارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیده‌ای

قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیده‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۱


زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه‌ای

چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای

زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای

جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای

روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسه‌ای

آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟

روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کم‌گیر بار بوسه‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۲

آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟
خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای

هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟

شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی
شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای

گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن
پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟

شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوری، اگر دردانه‌ای؟

ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت:
چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟

اوحدی، چون عشق بازی می‌کنی دوری مجوی
همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانه‌ای

بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر
صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۳

در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟

مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانه‌ای

بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید
رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای

این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟

تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانه‌ای؟

محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای

خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانه‌ای

ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای

گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای

با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه‌ای

ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۴

ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای
وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای

گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ
سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟

مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد
گر باشدش ز دانهٔ خال تو چینه‌ای

هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند
در جان من به دست محبت دفینه‌ای؟

دل در خمار هجر تو می‌میرد، ای نگار
بفرست ازان شراب تعطف قنینه‌ای

ساکن نمی‌شود غم عشقت ز جان ما
یارب، فرو فرست به دلها سکینه‌ای

قاصد نبرد نامه، که از آب چشم خلق
پیش تو آمدن نتوان بی‌سفینه‌ای

پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟
چندان رسولش آمده از هر مدینه‌ای

چشمت ز فتنه بین که: به پیش من آورد
در معرضی که زلف تو باشد پسینه‌ای

اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی ز من
پنداشتی که باشد از آنم خزینه‌ای؟

گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه‌ای

روزی نشد که غمزهٔ مست تو سنگدل
بر راه اوحدی نشکست آبگینه‌ای

صافی کجا شود دل او زین عتابها؟
تا با تو سینه‌ای نرساند به سینه‌ای
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۵

با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی
راضی شدم که: بینم روی ترا به خوابی

صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی
نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی

هر گه که بر در تو من آب روی جویم
خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی

اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون
هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی

جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم
مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی

چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر
کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟

در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را
با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی

یک تن کجا تواند؟پوشید از نظرها
روی ترا، که این جا شهریست و آفتابی

در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟
یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۶

چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی
زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی

نقاب طرهٔ شبرنگ زیر چهره چه سود؟
که چون ستارهٔ روشن ز زیر می‌تابی

دلم ز پستهٔ تنگ تو چون براندیشد
به چهر زرد و دم اشکهای عنابی

بقای حسن چو گل چند روز می‌باشد
بکوش تا مگر این چند روز دریابی

کشیده‌ای چو کمان دشمن مرا در بر
مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی

منت ز تافتن زلف منع می‌کردم
چنان شدی که کنون روی نیز می‌تابی

بیا، که مردمک چشم اوحدی بی‌تو
به اشک دیده فروشد چو مردم آبی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۷

دولت ز در باز آمدی ما را پس از بی‌دولتی
گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»

می‌زیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی

از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما در برش زاری‌کنان مانند کوس نوبتی

دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟

من می‌توانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا می‌کند می‌ترسم از بی‌حرمتی

شکر به دامن می‌کشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من می‌میرد از بی‌شربتی

ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی

شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی
هله
     
  
صفحه  صفحه 76 از 91:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA