انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 91:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۷۸

نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟

چو جانت می‌سپرد این تن بجز خونش نمی‌خوردی؟
چو خوانت می‌نهاد این دل بجز یغما نمی‌کردی؟

نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی
به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟

نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی

به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی

دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی

دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۷۹

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی
به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز
ضرورتست که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ ترا می‌توان برید از دوست
حدیث عشق رها کن، که سست پیوندی

و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین
که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

هزار نامه به خون جگر سیه کردم
هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم
به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی

ز بندگی به جفایی چگونه بر گردم؟
که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی
هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل
اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۰

بر خسته‌ای ملامت چندین چه می‌پسندی؟
کورا نظر بپوشد شوخی به چشم‌بندی

ای خواجهٔ فسرده، خوبی دلت نبرده
گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی

چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او
زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی

در دست کوته ما مهر زر ار نبیند
کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی

دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید
شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی

هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن
چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۱


نگارا، گر چه می‌دانم که بس بی‌مهر و پیوندی
سلامت می‌فرستم با جهانی آرزومندی

بدان دل کت فرستادم نه‌ای خرسند، می‌دانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی

چنین زانم پسندیدی که حال من نمی‌دانی
ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی

ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم
درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی

اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری
ورت من پای می‌بوسم ز دست من همی تندی

فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته می‌گردد
نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانه‌ای بندی؟

جهانی را بیفگندی به حسن یک نظر، جانا
کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی

بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی

حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل
که گر زان تلخ‌تر نیزش بگویی شربت قندی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۲

زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
قمر حسن ترا کمتر معیدی

همه خوبان عالم را بدیدم
بر آن طوبی ندارد کس مزیدی

مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مریدی

برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست
به کوی شاهدی گور شهیدی

به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر
ز کنجی بر نیاید من یزیدی

شبی در گردنت گویی بدیدم
دو دست خویش چون حبل الوریدی

به مستوری ز مستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعیدی

هر آحادی چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدی باید وحیدی

اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشیدی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۳

ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی
احوال خود به زاری گفتیم اگر شنیدی

گفتی که: باز دارم گوشی به جانب تو
ای بی‌وفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی

دردی که هست ما را در دوری تو صد پی
با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی

نه رونق تو ماند،نه سوز دردمندان
تا دیده بر گماری، گفتیم اگر شنیدی

صد روز وعده دادی ما را به وصل، جانا
روزی همی شماری، گفتیم اگر شنیدی

جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش
آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی

اصل محبت از ما پرسی که: چیست هر دم؟
مهرست و سازگاری، گفتیم اگر شنیدی

گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم
گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۴

دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری

خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟

ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟

نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری

سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری

زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری

دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری

رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری

هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری

هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!

گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۵

روی در پرده و از پرده برون می‌نگری
پرده‌بردار، که داریم سر پرده‌دری

خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند
خود ندانند که از کوی تصور بدری

هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش
نسبتی کرده به چیزی و تو چیز دگری

لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی
سرو گویند ترا، وای! ز کوته‌نظری

تو به نظاره و برجستن رویت جمعی
متفرق شده در هر طرف از بی‌بصری

عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست
گلهٔ دیو دوان در پی یک مشت پری

اوحدی را ز فراقت نفسی بیش نماند
آه! اگر چارهٔ بیچارگی او نبری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۶

باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری
آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری

بر صید گاه دولت نگرفته‌اند هرگز
شاهان به باز و شاهین زین خوب‌ترشکاری

چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری

بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری

ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری

همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری

با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری

این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری

با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۷

پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری

نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری

چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی
تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری

آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری

دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی
تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری

بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی
نالهٔ زارم برآید چون ببینم لاله زاری

ای که غافل می‌نشینی، سوی صحرا رو، که بینی
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری

هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهٔ خود
چارهٔ ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری

عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری

من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری

من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد
سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری

از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری

این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری
هله
     
  
صفحه  صفحه 79 از 91:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA