انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 91:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸

جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟

نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت

بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟

یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟

کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟

صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹

تا دل ما با تو کرد روی ارادت
هیچ نیاید ز ما مخالف عادت

گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی
عشق تو افزون شدست و مهر زیادت

رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی
از برمن تا برفته‌ای به سعادت

آنکه ز درد جدایی تو بمیرد
زنده نداند شدن به حشر و اعادت

داروی رنج خود از طبیب نپرسم
گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت

همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد
هر که به تیغ غم تو یافت شهادت

دایه بهمهرت برید ناف دل من
پس به کنارم گرفت روز ولادت

چشم تو آنجا که دست برد به دستان
سر بنهادند زیرکان به بلادت

اوحدی از درد دوری تو بنالید
با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت

او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز
خود ز زمین بر نداشت روی ارادت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۰

چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت
گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت

شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو
آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت

طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه
زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت

عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت
عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت

هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی
هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت

شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی
کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت

چندان که جور خواهی بر جان من همی کن
کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت

باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد
آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۱

ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت

هزار بار گر از خدمتم برانی تو
دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت

گر التفات به زر دیدمی ترا روزی
ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت

تو بسته‌ای کمری بر میان به کینهٔ من
مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟

نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست
ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت

خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت

گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۲

گرچه صد بارم برانند از برت
بر نمی‌دارم سر از خاک درت

تا ابد منظور جانی، زانکه دل
در ازل کرد این نظر بر منظرت

زاهد از سر تو ز آن رو غافلست
کو نمی‌بیند به محراب اندرت

هر صباحی تازه گردد جان ما
از نسیم طرهٔ جان پرورت

همچو جان وصل تو ما را در خورست
گر چه جان ما نباشد در خورت

هر چه بود اندر سر کار تو شد
خود به چیزی در نمی‌آید سرت

شیر گیران پلنگ انداز را
کرد عاجز پنجهٔ زور آورت

بر نگیرد سر ز خط امر تو
هر که شد چون اوحدی فرمان برت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۳

نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟
دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟

دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو
بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت

گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن
مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت

هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت

سرم را می‌کنی پر شور و بردل می‌نهی منت
دلم را میکشی در خون و برجان می‌نهم بارت

ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت

گل وصلی به دستم چون نمی‌آید چه بودی‌ار
کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۴

ای ز لعلت قیمت یاقوت پست
سنبلت را دستهٔ گل زیر دست

راست کرد ایزد شکار عقل را
از سر زلف کژت، پنجاه شست

سرو، با قدی که می‌بینی چنان
ساعتی پیش تو نتواند نشست

گر جمالت را بدیدی بت ز دور
سجده کردی پیش تو چون بت پرست

یک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آیی از در من مست مست

درد و چشم از خواب و سر مستی فتور
در دو زلف از تاب و دلبندی شکست

یاد می‌دار این که: تا قد تو خاست
چند خارم در دل شوریده خست

بر سر من نیست یک روزت گذار
تا در اندازم به پایت هر چه هست

خاطر ما را به گفتاری بجوی
ای که از دامت گرفتاری نجست

نیست باز ار چنگل سودای تو
چون کبوتر مرغ دل را بازرست

چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
لیکن از چشم تو طرفی برنبست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۵

بهار آمد و باغ پیرایه بست
چمن سبز پوشید و در گل نشست

ز سرما زمین داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سیاهی برست

چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
برآید گل اکنون به هفتاد دست

بر گل بنفشه ز بیم قفا
زبان در کشیدست و افتاده پست

به بزم چمن غنچه هشیار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست

نسیم گل از شرم بوی سمن
سحر گه ز دیوار بستان بجست

درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندین نباید شکست

یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید
که مرغش در آمد چو ماهی بشست

اگر خرده‌ای از گل آمد پدید
به شکرانه در باخت برگی که هست

نهادیم سوسن صفت سر در آب
که بودیم چون لاله دردی پرست

کنون اوحدی گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل به خاری بخست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۶

بی تو نکردیم به جایی نشست
با تو نشستیم به هر جا که هست

صورت خوب از چه به گیتی بسیست
چشم مرا مثل تو صورت نبست

لاف نخستین «بلی» می‌زنم
روز نخستین که تو گویی:«الست»

زلف سیه را به ازان می‌شکن
ورنه بسی دل که بخواهد شکست

موی برست از کف امید ما
وز کف موی تو نخواهیم رست

هر که کند گوش به گفتار تو
بس که به گفتار بخواهد نشست

ای که ز من صبر طلب میکنی
خود چو منی را چه بر آید ز دست؟

پند، که بی‌بادهٔ صافی دهی
کی شنود عاشق دردی پرست؟

اوحدی از عشق تو دیوانه شد
گر دگری می‌شود از عشق مست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۷

ماهی، که لبش بجای جانست
گر ناز کند،به جای آن است

از چشم دلم نمی‌شود دور
هر چند ز چشم سرنهانست

گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بی‌نشانست

آن کو به یقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست

ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست

بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست

تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست

این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست

نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست

چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه ز خاک اصفهانست

سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست

زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست

آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 91:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA