انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 80 از 91:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۸

ز تورانیان تنگ چشمی سواری
در ایران به زلف سیه کرد کاری

که کافر نکردست بر دین پرستی
که دشمن نکردست با دوستداری

دهانش خموشی، لبش باده نوشی
سرش پر خروشی، میان پود و تاری

به چهره چراغی، به رخساره باغی
به سیرت بهشتی، به صورت بهاری

ستم را به سختی دلش پایمردی
طرب را به نرمی تنش دستیاری

به بالا چو سروی، برفتن تذروی
به پیکار شاهی، به پیکر نگاری

سیاووش رویی، فرنگیس مویی
فریبرز شکلی، فریدون شعاری

نه جمشید، لیکن هرش بنده میری
نه ضحاک، لیکن هرش زلف ماری

اگر شعر گویی در آن غمزه زیبد
و گر هوش بندی در آن زلف باری

کزین بیژنی را بدوزد به تیری
وزان رستمی را ببند به تاری

شماری گر از بیدلانش بگیری
نگیری دل اوحدی در شماری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۹

ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بی‌مطربی و یاری

یاری لطیف باید، گوینده‌ای موافق
تا می‌تواند از تن کردن بدل گذاری

آن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رویی
حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاری

چون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌ای کن
بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری

آن ترک را به مستی امروز در میان کش
ور در میان نیاید، آخر کم از کناری

عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد
او را کزین گلستان دامن گرفت خاری

این هفته با حریفان من کار آب کردم
چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری

آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد
تا جام او نباشد بی‌کلفت خماری

گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری

چون چشم من نگردی ابری به گلستانی
چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۰

من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری

گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد
بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری

گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم
اشک باریدن در آن شبهای تاری

بر ندارم سر ز خاک آستانت
من خود این خیر از خدا خواهم به زاری

با تو خواهم گفت هر جوری که کردی
گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری

اوحدی مقبل شود در هر دو عالم
ار قبولش می‌کنی روزی به یاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۱

ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری

چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری

دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟

مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری

دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری

نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری

درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری

چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری

به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۲

شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری

دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری

دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری

خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری

ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۳

برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری

چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری

من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری

نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری

نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری

شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری

چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۴

هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری

خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری

دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری

نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری

گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری

ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بی‌کیش و قربانم بری

ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم
این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری

چون امانت‌ها که دادی گم شد اندر دست من
مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری

گر به قاضی می‌برند آنرا که مستی می‌کند
من خرابی می‌کنم، تا پیش سلطانم بری

چون به همراهی قبولم کردی، ار سر می‌رود
دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری

اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۵

او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری
در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری

سنگ و شانه‌ای باید تا ز پا و سر گویی
پا و سر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری

گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت
گردنت زند گر سر ز آستانه برگیری

دام شرک را دانه جز تو کس نمی‌بینم
گر ز دام در خوفی دم ز دانه برگیری

در سلوک این منهج گر به صدق می‌کوشی
تا ز راه دربندی دل ز خانه برگیری

گر چوما نه بی‌برگی ساغری بیاشامی
هم چمان برون آیی، هم چمانه برگیری

اوحدی، خطا باشد قول جز درین پرده
گر صواب می‌جویی این ترانه برگیری
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۶

بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی

همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟

منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!

غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟

چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی

جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی

دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!

من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی

مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی

شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی

به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۷

ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی

جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی

حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی

نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی

نمی‌باید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی

دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی

اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی

چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی

نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
هله
     
  
صفحه  صفحه 80 از 91:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA