انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 81 از 91:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۸

دل من دردمند تست درمانش نمی‌سازی
دلت بر وی نمی‌سوزد به فرمانش نمی‌سازی

تنم را خون دل خوردی و ترکش می‌کنی اکنون
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمی‌سازی؟

ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمی‌دانم
به دشواری کشید این کار و آسانش نمی‌سازی

لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد
عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمی‌سازی!

ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
ندیدم سینه‌ای کآماج پیکانش نمی‌سازی

دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
چو شد سرگشته می‌بینم که سامانش نمی‌سازی

نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمی‌سازی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۹

عالمی را به فراق رخ خود می‌سوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟

دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟

خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی

نسبت گل بتو می‌کردم و عقلم می‌گفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی

وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمی‌خواست مرا پیروزی

شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی

اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بی‌زر
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۰

هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی

مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی

شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من
در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی

میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی

مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری
و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی

طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی

به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی

عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم
که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی

اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۱

باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی

هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی
دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی

گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن
در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی

مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی
چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی

در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی
لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی

بالله که برنگیرم سر ز آستانهٔ تو
گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی

صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو
آنی که می‌شناسم، بار دگر بریزی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۲

جهد بکن تا که به جایی رسی
درد بکش، تا به دوایی رسی

بر سر آن کوچه بسی برگهاست
خیز و برو، تا به نوایی رسی

پیرهنی چاک نکردی به عشق
کی ز بر او به قبایی رسی؟

تا نشوی فارغ و یکتا، کجا
از سر آن زلف بتایی رسی؟

بس که به بوسی تو زمینش ز دور
تا که به بوسیدن پایی رسی

گر تو درآیی ز پی کاروان
زود به آواز درایی رسی

از صف دل دور مشو، زانکه تو
هم ز دل خود به صفایی رسی

ای که به مخلوق چنین غره‌ای
خود چه کنی؟ گربه خدایی رسی

خواجه ترا چون ز غلامان شمرد
گر نگریزی به بهایی رسی

یوسف خود را بتوانی ربود
گر به چنین گرگ‌ربایی رسی

اوحدیا، سایه ز ما برمگیر
گر به چنین ظل همایی رسی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۳

تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
که ما را می‌رسد رندی و بی‌باکی و قلاشی

بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو
جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی

ازین صورت چه می‌خواهی؟ دوای سیرت بد کن
که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی

کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟
که مانند نمکدان در قفای سفرهٔ آشی

ترا با دیگران جنگست و دشمن در بن خانه
به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشی

گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل
به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی

به درویشی و مسکینی چو دستت می‌دهد چیزی
چرا در پای درویشان و مسکینان نمی‌پاشی!

تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود
چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟

بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن
که کاری بر نمی‌آید ز خود بینی و بواشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۴

بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی

دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل
غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی

چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی
زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی

چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی
چون شب گریز آید، یار غار ما باشی

خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه
از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی

کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت
ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی

جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی
آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی

زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت
چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی

عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن
ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی

اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را
تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۵

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی

نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی

چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی

ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی

فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی

ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۶

سنت آنست که خاک کف پایش باشی
فرض واجب که به فرمان و برایش باشی

گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی
در پناه رخ انگشت نمایش باشی

ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش
بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی

گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز
ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی

اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او
به وفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی

گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار
بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۷

حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی

من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟

زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی

همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی

با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی

نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی

مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی

اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی

با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
هله
     
  
صفحه  صفحه 81 از 91:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA