انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 83 از 91:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۸

از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
تا از خجالت تو نروید دگر گلی

عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه
گر در رخ تو نیک بکردی تاملی

تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را
هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی

روی ترا تکلف زلفی بکار نیست
این بس که وقتها بترازیش کاکلی

در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من
گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی

آنرا که آرزوی گلستان وصل تست
از خار خار هجر بیاید تحملی

بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو
حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی

دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت
نادیده از لب تو به نوعی تفضلی

ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار
بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۹

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی

میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی

روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی

از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی

مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی

با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی

از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۰

سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو
که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت
بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی

نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی

ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد
که همچون گل همی خندی و همچون سرو می‌بالی

بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی

چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده
نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی

پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین
که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی

نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو
اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی

بب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت
که آتش میزینی در جان و می‌گویی: چه مینالی؟

جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۱

آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی

کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او
میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی

ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته
بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی

ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته
ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی

چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی
آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی

ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته
افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی

تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش
ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی

زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی

دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی
از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی

ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق
گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی

کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی
خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی

با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی
ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی

ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم
اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۲

زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی

ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی

اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی

به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟

به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری
ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته‌ای خیلی

به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی

گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۳


ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی

زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی

زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست
یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی

بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند
صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟

ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی

پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما
ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی

با ما گرت موافقتی نیست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمی

چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش
از چشم دلنواز بیاموز مردمی

گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل
از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۴

ای داده بر وی تو قمر داو تمامی
پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی

از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند
گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی

هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی
ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟

گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم
چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟

ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار
خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟

چون یار گرامی ز در خانه درآید
شاید که کشی در قدمش جان گرامی

بی‌تو به مقامی ننشینم که ننالم
ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟

با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان
در آتش این سینه نبینند ز خامی

از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار
گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۵

به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۶

شاد گردم که هر به ایامی
قامتت را ببینم از بامی

بی‌تو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نیافتم کامی

در جدایی تبم گرفت و تو خود
ننهادی به پرسشم گامی

دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نمیدهی جامی

خال را دانه ساختی وز زلف
بر سر دانه می‌کشی دامی

در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامی

چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدی خامی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۲۷

گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی

رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی

تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی

بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی

گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی

آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی

آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی

گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 83 از 91:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA