انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 85 از 91:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۸

خوشا آن عشرت و آن کامرانی
که ما را بود از ایام جوانی

سفر کردم به امید غنیمت
غنیمت عمر بود و گشت فانی

ندیدم سود و فرسودم، چه بودی
که ارزیدی بدین سودا زیانی؟

بدادم عمر و درد دل خریدم
چه شاید گفت ازین بازارگانی؟

جوانی را به خواب اکنون توان دید
که تن بی‌خواب گشت از ناتوانی

رخم گل بود و بالا تیر و کردند
گلم نیلوفری، تیرم کمانی

به شکلی می‌دوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دوانی

زمان ما به آخر رفت، ازین بیش
چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی

فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزانی

بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت
که: دیدار و بهشت جاودانی

بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:
و وادی زنده‌رود و اصفهانی

نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ
اگر صد سال در شادی بمانی

چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست
بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟

ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی!

چه برخورداری از رختی توان دید؟
که دزدش کرده باشد پاسبانی

چو خواهد برد باد این لالها را
چه باید کرد این جا باغبانی؟

بیاید کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گرانی

برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبی؟ ای غریب کاروانی

خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک
چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی

ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند
به عنف اکنون یکایک می‌ستانی

گدایی پیش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسی را شبانی

به درگاه تو آورد اوحدی روی
غریب الوجه والید واللسانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۹


ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟

که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی

چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی
ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟

قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی

ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی

عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی

چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی

مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی

دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۰

کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی

حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی

شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی

ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی

در کمند توییم و می‌بینی
مستمند توییم و می‌دانی

عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی

گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی

دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی

حالم از قاصدان نمی‌شنوی
نامم از نامه بر نمی‌خوانی

اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۱

مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی

فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟

دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی

گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی

این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی

درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی

باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی

ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی

کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی

مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی

اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۲

نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی

پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی

چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی

به گوشه‌ای کشی آن زلف را به رفق و بگویی
که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی

خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز
کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی

ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی
که: در غمت نفسی می‌زند چنان که تو دانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۳

حاصل از عشقت نمی‌بینم بجز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی

دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی

سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی

گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟

ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی

دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی

اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۴

صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی

کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی

از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟

ای که نمی‌زنم دمی جز به خیال لعل تو
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟

شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی

بی‌تو دمی نمی‌شود خالی و فارغ، ای صنم
چهرهٔ من ز زرگری اشک من از درم زنی

بر سر و چشم خود نهی نامهٔ دشمنان من
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی

در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی

کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۵

عارت آمد که دمی قصهٔ ما گوش کنی؟
قصهٔ غصه این بی‌سر و پا گوش کنی؟

پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی
حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی

چه زیان دارد؟ اگر بی‌سر و پایی روزی
عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی

گوش بر قول حسودان مکن، ای رانه رواست
که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی

با تو از راستی قد تو می‌باید گفت
کان چه از صدق بگویم به صفا گوش کنی

خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی
من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟

به خدا، گر بودت هیچ زیان گر نفسی
قصهٔ اوحدی از بهر خدا گوش کنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۶

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی

نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی

با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی

از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی

خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟

گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی

اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۷


از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی

گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی

وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی
صد محنتش به عشوه گری در میان کنی

از دست کینهٔ تو نیارم که دم زنم
زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی

کس بی‌گرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو
خو کرده‌ای که دل ببری، رخ نهان کنی

هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست
کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی

بر روی من ز عشق نشان میکنی و من
ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی

گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان
ور وعده‌ای دهی، همه عمر اندران کنی

چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب
هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی

دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من
پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی

کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم
این روز آن نبود که بارم گران کنی

خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی
روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی

یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم
ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی

صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست
زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی

در کام اوحدی نکند کار بوسه‌ای
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی
هله
     
  
صفحه  صفحه 85 از 91:  « پیشین  1  ...  84  85  86  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA