انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 86 از 91:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۸

جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی

تو روزی ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانی و مجنون کنی

نگویم به کس حال بیداد تو
که ترسم بگویند و افزون کنی

نمی‌دارم از دامنت دست باز
گرم دامن دیده جیحون کنی

برآنی که بر من کنی رحمتی
چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنی

نبود این گمان اوحدی را بتو
که با او دل خود دگرگون کنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۴۹

به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی

ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی

برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو
بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی

ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت
چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی

خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی
سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی

دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری
که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟

صنما،ز دیدهٔ مرحمت به سرشک دیدهٔ من نگر
گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی

به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی
که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی

همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو
تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۰

هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟

این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟

بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی

در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی

همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی

تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟

ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی

گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۱

باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که میکنی؟

رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو
چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی

حال دل شکسته را باز پدید میکند
بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که میکنی

دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من
شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که میکنی

طرفه نباشد ار بتو شهر خراب میشود
زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که میکنی

مرهم ریش سینه و داروی درد میشود
خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی

روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد
چون نشوم غلام آن لطف و کرم که میکنی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۲

زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی

زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی

ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی

چو بادی برآید دمی باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی

از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقهٔ می‌پرستان برونی

گر آزاد مردی تو و دین رندان
به دونان رها کن خسیسی و دونی

تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادی که در هان و هونی

نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟

دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بی‌سکونی

به یک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی

ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۳

تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟

به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو
شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟

بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من
ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟

ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم
که: با تقصیرهای دیدهٔ بیدار من چونی؟

بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه
من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی

ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را
بپرسم یکزمان، کای ترک مردم‌خوار من چونی؟

دلم بردی، نمگویی که: خود چون زنده‌ای بیدل
غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی

گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن
چو پرسی این بپرس از من که: بی‌دیدار من چونی؟

منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی
نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟

سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی
که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟

مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی
بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۴

رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی

به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی

ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی

سخن گویی و می‌خواهم که دردت زان زبان چینم
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی

رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی

ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟

نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بی‌دینی

اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی

ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم
که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۵

رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی

تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟

به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی

چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی

ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی
که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی

چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان
متحیرم که بی او بچه عذر می‌نشینی؟

برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته
که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۶


ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی

چو دیدهٔ همه کس دیدن تو میخواهد
کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی

اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی
وگر سوار شوی، شمع خانهٔ زینی

شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی
بجز لب تو نیاید بکار شیرینی

ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟
عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی!

به درد مند غم او رمن که میگوید؟
مکن حکایت درمان چو درد او چنین

میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند
که تا به دست نیاید ز پای ننشینی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۵۷

از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی

تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم
جز خانه برو خانه برانداز نبینی

زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی
سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی

فردا اگر از کلی احوال بپرسند
آن روز کسی را تو سرافراز نبینی

رازیست درین جنبش و آرام،ولیکن
ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی

کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا
پیوسته برین صورت و این ساز نبینی

ای اوحدی ، این عمر به افسوس مکن خرج
کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی
هله
     
  
صفحه  صفحه 86 از 91:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA