انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 88 از 91:  « پیشین  1  ...  87  88  89  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۶۸

دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی

مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی

ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی

آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی

دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۶۹

رخ باز نهادم به سماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا
چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا
بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟

اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را
روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی

جز در رسن عشق مزن دست ارادت
تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی

اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت
عمر ابد و مملکت نامتناهی

برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن
تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی

گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان
گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی

در نامهٔ ترکیب که داری نظری کن
تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی

نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او
گر باز شود چشم تو در عین گناهی

یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا
در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۰

گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟

ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی
ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟

چو غنچه تنگ دلی را به خندهٔ چو شکر
ز پستهٔ دهن خویشتن نشان چه دهی؟

چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت
تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟

بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا
به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟

چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد
به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟

اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری
مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟

بر آستان تو بگریستم به طیره شدی
که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۱

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی

ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۲

ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی
وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی

میدان که: سر ما و نشان قدم تست
در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی

دوش این دل من خانهٔ عشق تو همی کند
و امروز دگر باره بنا کرد سرایی

بی‌واسطه روزی هوس دیدن ما کن
کندر دل ما جز هوست نیست هوایی

یک روز به زلف تو در آویزم و رفتم
شک نیست که باشد سر این رشته به جایی

دی منکر ما را هوس پرده دری بود
پنداشت که بتوان زدن این پرده به تایی

آن کس که درین واقعه عذرم نپذیرد
بر سینه نخوردست مگر تیر بلایی

من گردن تسلیم به شمشیر سپردم
از دوست کجا روی بپیچم به قفایی؟

زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم
نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی

برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود
دل بر نتوان داشت ز ترکی به خطایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۳

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!

ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی

همی جویم ترا، لیکن چو می‌یابم نه در دستی
همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی

چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی

به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی

نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی

چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی

نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی

از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی

نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی

به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۴

دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی

بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی

به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن
نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی

نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او
که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی

هلاک من نخواهد بود جز در عشق و می‌دانم
کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی

ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی
کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی

ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی
کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی

مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟

ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:
چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۵

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

ز تنگ شکر مصری برون نیاورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی

کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟

اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی

چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی

برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی

در سرای توبیت‌المقدسست امروز
رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی

به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی

ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی

چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۶

گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی

بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی

بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی

گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی

قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی

درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی

هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی

بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی

اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۷۷

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی

من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی

میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟

رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی

گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی

چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی

اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
هله
     
  
صفحه  صفحه 88 از 91:  « پیشین  1  ...  87  88  89  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA