فروغی بسطامی فروغی بسطامی+زندگینامه فروغی+بیوگرافی فروغی+زندگینامه کامل فروغی+بیوگرافی کامل فروغی+اشعار فروغی+کل اشعار فروغی+غزلیات فروغی+کل غزل های فروغی+دیوان فروغی+دیوان اشعار فروغی
فروغی بسطامی زادروز۱۲۱۳ ه.ق. کربلادرگذشت ۲۵ محرم ۱۲۷۴ ه.ق. تهراننامهای دیگرمیرزا عباس بسطامی فُروغی بَسطامی از غزلسرایان دوره قاجار بود. او شاعر معاصر سه تن از پادشاهان قاجار بود: از زمان فتحعلی شاه نامور گشت، و در دورههای محمد شاه و ناصرالدین شاه به کار خویش ادامه داد. زندگینامه میرزا عباس فرزند آقا موسی بسطامی فرزند حسنعلیبیگ بسطامی، معروف به میرزا عباس بسطامی با تخلص فروغی، در سال ۱۲۱۳هجری قمری، حین سفر خانوادهاش به عتبات عالیات، در کربلا زاده شد. پس از چندی به همراه خانوادهاش در ساری مازندران اقامت گزید. او پس از مدتی به تهران آمد.او در نوجوانی در زمان فتحعلی شاه، مدتی را در شهر بسطام به سر برد؛ وزهمانروی به بسطامی منتسب گشت. او چندی را نیز در شهر کرمان، در خدمت حسنعلی میرزا شجاعالسلطنه گذراند که در همان دوران، بنا به درخواست شجاعالسلطنه، تخلص خود را به نام فرزند او «فروغالدوله»، فروغی نهاد. فروغی بسطامی تا پیش از آن در شعرهایش، تخلص مسکین را بهکارمیبرد. عموی او، دوستعلیخان معیرالممالک، خزانهدار فتحعلی شاه قاجار بود.فروغی بسطامی پس از یک سال کسالت شدید در روز ۲۵ محرم ۱۲۷۴ قمری در تهران درگذشت. شعر او شاعری بود که در شعرهایش پادشاهان نخستین قاجار را میستود.بیشترین و برجستهترین شعرهایش در قالب غزل است. فروغی بسطامی از جرگهٔ شاعران صوفیمنش بود. او در بهترین غزلهای عارفانهاش لطافت و شیرینی را با رسایی و سادگی واژگان، بههم میسرشت. هرچند گفته میشود که فروغی بسطامی، حدود بیستهزار بیت شعر داشتهاست، اما آنچه از او برجا ماندهاست و در زمان خود او هم به صورت پیوست دیوان قاآنی به چاپ رسید، چیزی در حدود پنجهزار بیت است.
غزل شمارهٔ ۱ صف مژگان تو بشکست چنان دلها راکه کسی نشکند این گونه صف اعدا رانیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردنکافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما راگر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگسای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا رابیبها جنس وفا ماند هزاران افسوسکه ندانست کسی قیمت این کالا راحالیا گر قدح باده تو را هست بنوشکه نخوردهست کس امروز غم فردا راکسی از شمع در این جمع نپرسد آخرکز چه رو سوخته پروانهٔ بیپروا راعشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کردکه به یک غمزه زند راه دو صد دانا راسیلی از گریهٔ من خاست ولی میترسمکه بلایی رسد آن سرو سهی بالا رابه جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتادقطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
غزل شمارهٔ ۲ تا اختیار کردم سر منزل رضا رامملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا راتا ترک جان نگفتم آسودهدل نخفتمتا سیر خود نکردم، نشناختم خدا راچون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمنچون نام عشق بردی، آماده شو، بلا رادردا که کشت ما را شیرین لبی که میگفتمن دادهام به عیسی انفاس جانفزا رایک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندرخضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا رادوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتیکاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا رابخت ار مدد نماید از زلف سر بلندشبندی به پا توان زد صبر گریز پا رایا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبتبیگانه کردی از هم، یاران آشنا راآیینه رو نگارا از بیبصر حذر کنترسم که تیره سازی دلهای با صفا راگر سوزن جفایت خون مرا بریزدنتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا راتا دیدهام فروغی روشن به نور حق شدکمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
غزل شمارهٔ ۳ به جان تا شوق جانان است ما راچه آتشها که بر جان است ما رابلای سختی و برگشته بختیاز آن برگشته مژگان است ما رااز آن آلوده دامانیم در عشقکه خون دل به دامان است ما راحدیث زلف جانان در میان استسخن زان رو پریشان است ما راچنان از درد خوبان زار گشتیمکه بیزاری ز درمان است ما راز ما ای ناصح فرزانه بگذرکه با پیمانه پیمان است ما راز بس خو با خیال او گرفتیموصال و هجر یکسان است ما راسر کوی نگاری جان سپردیمکه خاکش آب حیوان است ما راشبی بی روی آن مه روز کردنبرون از حد امکان است ما راگریبان تو تا از دست دادیماجل دست و گریبان است ما رابه غیر از مشکل عشقش فروغیچه مشکلها که آسان است ما را
غزل شمارهٔ ۴ در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا راآنجا که میرساند پیغامهای ما راگوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهانخواهد کجا شنیدن داد دل گدا رادر پیش ماهرویان سر خط بندگی دهکاین جا کسی نخواندهست فرمان پادشا راتا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتمتا سیر خود نکردم نشناختم خدا رابالای خوشخرامی آمد به قصد جانمیا رب که برمگردان از جانم این بلا راساقی سبو کشان را می خرمی نیفزودبرجام می بیفزا لعل طرب فزا رادست فلک ز کارم وقتی گره گشایدکز یکدیگر گشایی زلف گره گشا رادر قیمت دهانت نقد روان سپردمیعنی به هیچ دادم جان گرانبها راتا دامن قیامت، از سرو ناله خیزدگر در چمن چمانی آن قامت رسا راخورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکینبر عارضت نظر کن گیسوی مشکسا راجایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلسکز بهر آشنایان خالی نساخت جا راگر وصف شه نبودی مقصود من، فروغیایزد به من ندادی طبع غزلسرا راشاه سریر تمکین شایسته ناصرالدینکز فر پادشاهی فرمان دهد قضا راشاها بسوی خصمت تیر دعا فکندماز کردگار خواهم تاثیر این دعا را
غزل شمارهٔ ۵ نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیداز چین طرهٔ او فتنهها در چین شود پیداکی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالعکی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیداهر آن دل را که با زلف دلآویزش بود الفتکجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیداصبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاندکه از هر حلقهاش چندین دل مسکین شود پیداشکار خویشتن سازد همه شیران عالم راگر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیداکجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشرمگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدامن از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زدکه ترسم رخنهها در قصر حورالعین شود پیدانشاید توبه کرد از میپرستی خاصه در بزمیکه ترک ساده با جام می رنگین شود پیدانخواهد در صف محشر شهیدی خونبهایش رااگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدادلم در سینه میلرزد ز چین زلف او آریکبوتر میتپد هر چا پر شاهین شود پیدابه غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستمکه خورشید از میان خوشهٔ پروین شود پیداچنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خودکه گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیداسزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتیز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدابلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شبمهی از پردهٔ گردون به صد آیین شود پیدافروغی از دعای پادشه فارغ نباید شددعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا
غزل شمارهٔ ۶ مکن حجاب وجودت لباس دیبا راکه نیست حاجت دیبا وجود زیبا راتو را برهنه در آغوش باید آوردنگرفتی از همه عضوت مراد اعضا راز پای تا به سرت میمکم چو نیشکربه دستم ار بسپارند آن سر و پا راهنوز اهل صفا پرده در میان دارندبیار ساقی مجلس می مصفا راز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشویکه در قدح نگری خندههای صهبا راشبانه جام جهانبین ز دست ساقی گیرکه آشکار ببینی نهان فردا راچه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلیکه سوخت خرمن مجنون دشتپیما راکمال حسن وی از چشم من تماشا کنببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا رادلش هنوز نیامد به پرسش دل منمگر به دلها نشیند راه دلها راسحر فرشتهٔ فرخ سرشتهای دیدمکه مینوشت به زر این سه بیت غرا راستاره درگه مولود شاه ناصردینگرفت دامن اقبال مهد علیا راستوده پرده نشینی که فر معجز اوشکسته اختر پرویز و تاج دارا راخجسته کوکب بختش به آسمان میگفتکه من خریدم خورشید عالمآرا رافروغی آن مه تابنده سوی خویشتنمچنان کشید که رخشنده مهر حربا را
غزل شمارهٔ ۷ زره ز زلف گره گیر بر تن است تو رابه روز رزم چه حاجت به جوشن است تو راسزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنیکه صف شکن مژهٔ لشگر افکن است تو راتوان شناختن از چشم مست کافر توکه خون ناحق مردم به گردن است تو راچگونه روز جزا دامنت به دست آرمکه دست خلق دو عالم به دامن است تو رابه دوستی تو با عالمی شدم دشمنچه دشمنی است ندانم که با من است تو رادلم شکستی و چشم از دو عالمم بستیدو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو رابه سایهٔ تو خوشم ای همای زرین بالکه بر صنوبر دلها نشیمن است تو راکجا ز وصل تو قطع نظر توان کردنکه در میان دل و دیده مسکن است تو راچسان متاع دل و دین مردمان نبریکه چشم کافر و مژگان رهزن است تو راز بخت تیره فروغی بدان که دم نزندکه تیره بختی عشاق روشن است تو را
غزل شمارهٔ ۸ گر باغبان نظر به گلستان کند تو رابر تخت گل نشاند و سلطان کند تو راگر صبحدم به دامن گلشن گذر کنیدست نسیم، گل به سرافشان کند تو رامشرق هزار پاره کند جیب خویشتنگر یک نظر به چاک گریبان کند تو راای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهرتا قبله گاه مهر درخشان کند تو رادور فلک به چشم تو تعلیم سحر دادتا چشم بند مردم دوران کند تو راچون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تابهرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو رادر هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیستقربان حالتی که پریشان کند تو رابا هیچکس به کشتن من مشورت مکنترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو راالحق سزد که تربیت خسرو عجممیر نظام لشکر ایران کند تو راجم احتشام ناصرالدین شه که عون اوهمداستان رستم دستان کند تو راداند هلاک جان فروغی به دست کیستهر کس که سیر نرگس فتان کند تو را