غزل شمارهٔ ۸۹ دلم فارغ ز قید کفر و دین استکه مقصودم برون از آن و این استجدا تا ماندهام از آستانشتو گویی گریهام در آستین استدو عالم را به یک نظاره دادیمکه سودای نظربازان چنین استبلای جانن من بالا بلندی استکه بر بالش جای آفرین استغزالی در کمند آورده بختمکه چین زلف او آشوب چین استنگاری جستهام زیبا و زیرکزهی صورت که با معنی قرین استبه لعل او فروشم خاتمی راکه اسم اعظمش نقش نگین استتماشا کن رخش را تا بدانیکه خورشید از چه خاکسترنشین استکس کان لعل و عارض دید گفتازهی کوثر که در خلدبرین استکمان ابرو بتی دارم فروغیکه از هر سو بتان را در کمین است
غزل شمارهٔ ۹۰ قصد همه وصل حور و خلد برین استغایت مقصود ما نه آن و نه این استبر سر آزادهام نه صلح و نه جنگ استدر دل آسودهام نه مهر و نه کین استشیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرندهمت ما فارع از هم آن و هم این استره به خدا یافتم ز بی خودی آخرلیک ره اهل معرفت نه چنین استحلقهٔ دیوانگان خوش است که دایمذکر پری پیکران پرده نشین استبزم بتان جای عشرت است که آنجامشتی شوریدگان بیدل و دین استکس نشد از سر پردهٔ تو خبردارنقش تو بالاتر از گمان و یقین استتا به خیال از رخ تو پرده کشیدمپردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین استتا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمیچشم رقیب از چهار سو به کمین استکو سر مویی که بستهٔ تو نباشدزلف تو زنجیر آسمان و زمین استچشمهٔ پر نور آفتاب فروغیعکس قمر طلعتان زهره جبین است
غزل شمارهٔ ۹۱ نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این استکه داغ لالهرخان به ز باغ نسرین استفغان ز دامن باغی که باغبان آنجاهمیشه چشم امیدش به دست گلچین استسپرده مرهم زخمم فلک به دست مهیکه صاحب خط خوشبوی و خال مشکین استعلاج نیست خلاص از کمند او ورنهز پای تا به سرم چشم مصلحت بین استبه عهد عارض گلگون او بحمداللهکه کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین استکسی که شهد محبت چشیده میداندکه تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین استاسیر آن خط سبزم که مو به مو دام استغلام آن سر زلفم که سر به سر چین استبه هر کجا که منم شغل اختران مهر استبه هر زمین که تویی کار آسمان کین استسواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز استنگاه چشم تو غارتگر دل و دین استقد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد استرخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین استفروغی از سخن دوست لب نمیبنددکه نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
غزل شمارهٔ ۹۲ حور تویی، بوستان بهشت برین استباده به من ده که سلسبیل همین استحادثهها را ز چشم مست تو بیندبر سر هر کس که چشم حادثه بین استکس نستاند به هیچ نافهٔ چین راتا سر زلف تو سر به سر همه چین استتا که دو زلف تو بر یسار و یمین استچشم دو عالم بدان یسار و یمین استزلف گرهگیر خود بین که بدانیکارگشای دل اسیر من این استاز دم تیر بلا کجا بگریزمکز همه سو ترک غمزهات به کمین استتا تو سوار سمند برق عنانیخرمن مه در میان خانه زین استکی کرمت نگذرد ز بنده عاصیچون صفت خواجهٔ کریم چنین استزخم درونم چگونه چاره پذیردتا سر و کارم بدان لب نمکین استراز نهان مرا ز پرده عیان ساختشوخ پری پیکری که پرده نشین استچشم من و دور جام باده رنگینتا که سپهر دو رنگ بر سر کین استدورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفتدور خوشی دور شاه ناصر دین استبستهٔ او هر چه در کنار و میان استبندهٔ او هر که در زمان و زمین استتاج و نگین دور از او مباد فروغیتا که نشان در جهان ز تاج و نگین است
غزل شمارهٔ ۹۳ امشب ز رخش انجمنم خلد برین استحوری که خدا وعده به من داده همین استرفتن به سلامت ز در دوست گمان استمردن به ملامت ز غم عشق یقین استگفتم که گرفت آتش عشق تو جهان راگفتا صفت عشق جهانسوز چنین استفریاد که پیوسته ز ابروی تو ما راهر گوشه کماندار بلایی به کمین استچون زخم دل اهل نظر تازه نماندتا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین استداغ ستمت مرهم جانهای ستم کشسودای غمت شادی دلهای غمین استکی باز شود کار گره در گرهٔ منتا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین استهم روی دلارای تو بر همزن روم استهم چین سر زلف تو غارتگر چین استاین صورت زیبا که تو از پرده نمودیشایسته ایوان ملک ناصر دین استآن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رختکز خنجر خود تاجور و تخت نشین استهم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر استهم پایهٔ تختش جهت علم زمین استهم برق دم خنجر او سانحه سوز استهم چشم دل روشن او حادثه بین استهم حرف دعایش همه را ورد زبان استهم نام شریفش همه جان نقش نگین استشاها سخن از مدح تو تا گفت فروغیالحق که ادای سخنش سحر مبین است
غزل شمارهٔ ۹۴ مرا زمانه در آن آستانه جا دادهستچنین مقام کسی را بگو کجا دادهستخوشم به آه دل خسته خاصه در دل شبکه این معامله را هم به آشنا دادهستتو مست گردش پیمانهاش چه میدانیکه دور نرگس ساقی به ما چهها دادهستبه خون من صنمی پنجه را نگارین ساختکه کشته را ز لب لعل خون بها دادهاستچنان ز درد به جان آمدم که از رحمتطبیب عشق به من مژدهٔ دوا دادهستبه تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطشمرا نوید به سر چشمهٔ بقا دادهستبه خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیمکه آن دو لعل گواهی به خون ما دادهستخبر نداشت مگر از جراحت دل ماکه زلف مشک فشان بر کف صبا دادهستخراش سینهٔ صاحبدلان فزونتر شدتراش خط مگر آن چهره را صفا دادهستکمال حسن به یوسف رسید روز ازلجمال وجه حسن دولت خدا دادهستمهی نشانده به روز سیه فروغی راکه آفتاب فروزنده را ضیا دادهست
غزل شمارهٔ ۹۵ یا رب این عید همایون چه مبارک عید استکه بدین واسطه دل دست بتان بوسیدهستگرنه آن ترک سپاهی سر غوغا داردپس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیدهستشاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادستعکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدستنگه سیر بر آن روی نکو نتوان کردبس که از خوی بدش چشم دلم ترسیدهستدوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفتکه از آن خاطر هر تنگدلی رنجیدهستمطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کردکه به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیدهستتنگ شد در شکرستان دل طوطی گویادهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیدهستدل یک سلسله دیوانه به خود میپیچدتا که بر گردنت آن مار سیه پیچیدهستحلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته استذکر سودای تو را گوش کسی نشنیدهستبا وجود تو نمانده است امیدی ما راکه رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدستعید فرخندهٔ عشاق به تحقیق توییکه سحرگه نظرت منظر سلطان دیدهستانبساط دل آفاق ملک ناصر دینکه بساط فلک از بهر نشاطش چیدهستآن که از بخت جوان تا به سر تخت نشستخاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدستتیغ او روز وغا گردن خصم افکندهستدست او گاه سخا مخزن زر پاشیدهستآفتاب فلک جود فروغی شاه استکه فروغش به همه روی زمنی تابیدهست
غزل شمارهٔ ۹۶ هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه استعندلیبان کهن را داستان تازه استتا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بیدریغزان که بر دامانت از خونش نشان تازه استبرقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد بازگوییا بر شاخ طرح آشیان تازه استچون جرس در سینه مینالد دل زارم مگرنوسفر ماهی میان کاروان تازه استخلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشقترک سر مست مرا تیر و کمان تازهاستکاش آن سرو روان بهر تماشا آمدیتا به جوی دیدهام آب روان تازه استز امتحان صد ره فزونتر گشت و بازم زنده کردوه که با من هر زمانش امتحان تازه استایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوانکز خط سبزش مرا خط امان تازه استعشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشهایمنحنی پیری گرفتار جوان تازه استمن فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنجشکری را طوطی شیرین زبان تازه است
غزل شمارهٔ ۹۷ در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی استدر سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی استجان از سر میدان تو بیرون نتوان بردکز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی استیک باره نشاید ز کسی چشم بپوشیکاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی استفریاد که دل در سر سودای تو ما راانداخت به راهی که برون از همه راهی استگر شاهد درد دل عاشق رخ زرد استدر دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی استاز خط تو مهر کهنم تازه شد امروزنازم سر خطت که عجب مهر گیاهی استچون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزدکز عشق توام هر نفسی تازه گناهی استهرگز نکشم منت خورشید فلک راتا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی استدر کوی کسی عشق فکندهست به چاهمکز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی استاندیشهای از فتنهٔ افلاک نداردآن را که ز خاک در میخانه پناهی استگویند فروغی که مه و سال تو چون استدر مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است
غزل شمارهٔ ۹۸ طوطی وظیفه خوار لب نوشخند تستشکر فروش مصر خریدار قند توستدوزخ کنایتی ز دل سوزناک منجنت حکایتی ز رخ دل پسند تستبگسیختم دل از خم گیسوی حور عینتا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند تستطوبی سر از خجالت خویش افکند به زیرهر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توسترخ بر فروز و از نظر بد حذر مکنزیرا که خان بر سر آتش سپند تستاز بس که در قلمرو خوبی مسلمیچشم زمانه در پی دفع گزند تستهر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیستالا سری که به رسم رعنا سمند تستگفتی ز شهر بند خیالم به در مروبیرون کسی نرفت که در شهر بند تستداند چگونه جان فروغی به لب رسیدهر کسی که در طریق طلب دردمندتست