انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 54:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۸۹

دلم فارغ ز قید کفر و دین است
که مقصودم برون از آن و این است

جدا تا مانده‌ام از آستانش
تو گویی گریه‌ام در آستین است

دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است

بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است

غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است

نگاری جسته‌ام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است

به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است

تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است

کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است

کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۰

قصد همه وصل حور و خلد برین است
غایت مقصود ما نه آن و نه این است

بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است
در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است

شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند
همت ما فارع از هم آن و هم این است

ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر
لیک ره اهل معرفت نه چنین است

حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم
ذکر پری پیکران پرده نشین است

بزم بتان جای عشرت است که آنجا
مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است

کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار
نقش تو بالاتر از گمان و یقین است

تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم
پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است

تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی
چشم رقیب از چهار سو به کمین است

کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد
زلف تو زنجیر آسمان و زمین است

چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی
عکس قمر طلعتان زهره جبین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۱

نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است

فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲

حور تویی، بوستان بهشت برین است
باده به من ده که سلسبیل همین است

حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند
بر سر هر کس که چشم حادثه بین است

کس نستاند به هیچ نافهٔ چین را
تا سر زلف تو سر به سر همه چین است

تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است
چشم دو عالم بدان یسار و یمین است

زلف گره‌گیر خود بین که بدانی
کارگشای دل اسیر من این است

از دم تیر بلا کجا بگریزم
کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است

تا تو سوار سمند برق عنانی
خرمن مه در میان خانه زین است

کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی
چون صفت خواجهٔ کریم چنین است

زخم درونم چگونه چاره پذیرد
تا سر و کارم بدان لب نمکین است

راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت
شوخ پری پیکری که پرده نشین است

چشم من و دور جام باده رنگین
تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است

دورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفت
دور خوشی دور شاه ناصر دین است

بستهٔ او هر چه در کنار و میان است
بندهٔ او هر که در زمان و زمین است

تاج و نگین دور از او مباد فروغی
تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۳

امشب ز رخش انجمنم خلد برین است
حوری که خدا وعده به من داده همین است

رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق یقین است

گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را
گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است

فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را
هر گوشه کماندار بلایی به کمین است

چون زخم دل اهل نظر تازه نماند
تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است

داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش
سودای غمت شادی دلهای غمین است

کی باز شود کار گره در گرهٔ من
تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است

هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است
هم چین سر زلف تو غارتگر چین است

این صورت زیبا که تو از پرده نمودی
شایسته ایوان ملک ناصر دین است

آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت
کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است

هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است
هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است

هم برق دم خنجر او سانحه سوز است
هم چشم دل روشن او حادثه بین است

هم حرف دعایش همه را ورد زبان است
هم نام شریفش همه جان نقش نگین است

شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی
الحق که ادای سخنش سحر مبین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۴

مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست
چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست

خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا داده‌ست

تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی
که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست

به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است

چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت
طبیب عشق به من مژدهٔ دوا داده‌ست

به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش
مرا نوید به سر چشمهٔ بقا داده‌ست

به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست

خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست

خراش سینهٔ صاحب‌دلان فزون‌تر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست

کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست

مهی نشانده به روز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۵

یا رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست

گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیده‌ست

شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست

نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست

دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست

مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست

تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست

دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست

حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست

با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست

عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست

انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست

آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست

تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست

آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۶

هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است
عندلیبان کهن را داستان تازه است

تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بی‌دریغ
زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است

برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز
گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است

چون جرس در سینه می‌نالد دل زارم مگر
نوسفر ماهی میان کاروان تازه است

خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق
ترک سر مست مرا تیر و کمان تازه‌است

کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی
تا به جوی دیده‌ام آب روان تازه است

ز امتحان صد ره فزون‌تر گشت و بازم زنده کرد
وه که با من هر زمانش امتحان تازه است

ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان
کز خط سبزش مرا خط امان تازه است

عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشه‌ای
منحنی پیری گرفتار جوان تازه است

من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج
شکری را طوطی شیرین زبان تازه است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۷

در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است
در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است

جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد
کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است

یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی
کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است

فریاد که دل در سر سودای تو ما را
انداخت به راهی که برون از همه راهی است

گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است

از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز
نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است

چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد
کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است

هرگز نکشم منت خورشید فلک را
تا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی است

در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم
کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است

اندیشه‌ای از فتنهٔ افلاک ندارد
آن را که ز خاک در می‌خانه پناهی است

گویند فروغی که مه و سال تو چون است
در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۸

طوطی وظیفه خوار لب نوشخند تست
شکر فروش مصر خریدار قند توست

دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من
جنت حکایتی ز رخ دل پسند تست

بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین
تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند تست

طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر
هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست

رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن
زیرا که خان بر سر آتش سپند تست

از بس که در قلمرو خوبی مسلمی
چشم زمانه در پی دفع گزند تست

هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست
الا سری که به رسم رعنا سمند تست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو
بیرون کسی نرفت که در شهر بند تست

داند چگونه جان فروغی به لب رسید
هر کسی که در طریق طلب دردمندتست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 54:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA