غزل شمارهٔ ۹۹ زین حلاوتها که در کنج لب شیرین تستکی اجل بندد زبانی را که در تحسین تستکامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفتنیکبخت آن سر که شبها بر سر بالین تستهر که در کون مکان میبینم ای سلطان حسنبی سر و سامان عشق بیدل و بیدین تستآن که چون طومار پیچیدهست دلها را به همچین زلف عنبر افشان و خط مشکین تستغالبا غالب نگردد با تو دست روزگارزین توانایی که در سرپنجهٔ سنگین تستخونبهایی از تو نتوان خواست کز روز ازلعشقبازی کیش تو، عاشق کشی آیین تستهر بلایی بر زمین نازل شود از آسمانجز بلای ما که از بالای با تمکین تستروز مردم تیره شد از نالهٔ شبگیر ماوین هم از تحریک تار طرهٔ پرچین تستگر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخندکاین هم از کیفیت جام می رنگین تستگر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیستز آن که آب زندگی در شمهٔ نوشین تستخواجه هی چشم عنایت از فروغی بر مدارز آن که مملوک قدیم و بندهٔ دیرین تست
غزل شمارهٔ ۱۰۰ ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تستتیری که بر نشانه نشیند نگاه تستامروز هر تنی که به شمشیر کشتهایفردای رستخیز به جان عذر خواه تستبر دیدهاش فرشته کشد از پی شرفخون کسی که ریخته بر خاک راه تستپای غرور بر سر صید حرم نهدهر آهویی که قابل نخجیر گاه تستبس دل اسیر زلف و زنخدان نمودهایبس یوسف عزیز که در بند چاه تستشاهان به هیچ حیله مسخر نکردهاندملکی که در تصرف خیل و سپاه تستروزی که صف کشند خلایق پی حسابجرمی که در حساب نیاید گناه تستمستان ز بادههای دمادم ندیدهاندکیفیتی که در نگه گاهگاه تسترخشنده آفتاب فروغی فرو رودهر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست
غزل شمارهٔ ۱۰۱ گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تستپس چرا هر سحر افتاده به جولانگه تستهر کجا میگذری شعلهٔ آه دل ماستهر طرف مینگری جلوه روی مه تستخاک درگاه تو سر منزل آسودگی استنیکبخت آن سر شوریده که بر درگه تستدیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دلگاه در گوشهٔ زندان و گهی در چه تستهیچم از کار دل غمزده آگاهی نیستتا مرا آگهی از غمزهٔ کارآگه تستکاشکی خون مرا تیغ محبت میریختبر سر خاک شهیدی که زیارت گه تستتو سهی سرو خرامان ز کجا میآییکه دل و جان فروغی همه جا همره تست
غزل شمارهٔ ۱۰۲ هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تستحلقهها در حلق من از حلقههای موی تستپای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشقروی امیدم به هر سویی که باشد سوی تستخانهپرداز سلامت عشق جانفرسای ماستفتنهانگیز قیامت قامت دلجوی تستچین زلفت ناف آهو، نافهاش خوناب دلآه از این خونی که اندر گردن آهوی تستبی حضورت گر نمازی کرده باشم کافرمقبلهام تا از پی طاعت خم ابروی تستچون هلاکم میکنی جز کوی خود خاکم مکنکز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تستگر به روی من در رحمت گشاید دست بختگرد آن آیینه میگردم که رو بر روی تستهر که میبینی به بویی زندگانی میکندزندگانی کردن صاحبدلان از بوی تستاختر برج نحوست طالع منحوس منمطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تستتا زدی راه فروغی بر همه معلوم شدکافت اهل محبت غمزهٔ جادوی تست
غزل شمارهٔ ۱۰۳ کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مستبا صدهزار جام نیارد کسی به دستیک جسم ناتوان ز سر راه او نخاستیک صید نیمجان ز کمینگاه او نجستکو آن دلی که نرگس فتان او نبردکو سینهای که خنجر مژگان او نخستجز یاد او امید بریدم ز هر چه بودجز روی او کناره گرفتم ز هر که هستاز من دویی مجوی که یک بینم از ازلوز من ادب مخواه که سرمستم از الستمنت خدای را که ز هر سو به روی مندر باز شد ز همت رندان میپرستبا من مگو که بهر چه دیوانه گشتهایبا آن پری بگوی که زنجیر من گسستپهلو زند به شهپر جبرییل ناوکیکز شست او رها شد و بر جان من نشستزلف گرهگشای تو پیوند من بریدچشم درستکار تو پیمان من شکستاز جعد سر بلند تو یک قوم دستگیروز عنبری کمند تو یک جمع پای بستسرو بلند من ننهد پا فروغیابر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست
غزل شمارهٔ ۱۰۴ چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوستهر که نظر میکنی محو تماشای اوستعاشق دیوانه را کار بدین قبله نیستقبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوستمسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کارآن که لب شاهدش مساله فرمای اوستآن بت طناز را خلوت دل منزل استخواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوستهر که به سوداگری رفت به بازار عشقمایهٔ سود جهان در سر سودای اوستحلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبندتا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوستروز جزا گر دهند اجر شب هجر راروضهٔ رضوان همین جای من و جای اوستشادی امروز دل از غم رویش رسیددیدهٔ امید من در ره فردای اوستروز مرا تیره ساخت ماه فروزندهایکه آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوستکرده مرا تلخکام شاهد شیرین لبیکاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوستعلت هر حسرتی عشق غمافزای منباعث هر عشرتی حسن طربزای اوستدر طلب وصل او طبع غزلخوان منتشنه لب خون من لعل شکرخای اوستدامن آن ترک را سخت فروغی بگیرزان که مرا دادها بر در دارای اوستناصردین شاه یل مفخر شمس و زحلآن که ز روز ازل رای فلک رای اوست
غزل شمارهٔ ۱۰۵ قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوستدردی که داشتیم دوا کرد چشم دوستدر عین خشم اهل هوس را به خون کشیدکامی که خواستیم روا کرد چشم دوستبر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفتدیدی که التفات به جا کرد چشم دوستجمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت بازبنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوستاز بهر یک نگاه بلاخیز خویشتنما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوستدوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به نازوقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوستقابل نبود خون من از بهر ریختناین گردش از برای خدا کرد چشم دوستتشبیه خود به آهوی دشت ختن نمودمگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوستهر تن که سر کشید ز فرمان شهریاراو را نشان تیر بلا کرد چشم دوستشمسالملوک ناصردین شاه کامکارکز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوستشاهی که به هر خاک قدوم مبارکشخود را غلام باد صبا کرد چشم دوستهر سو فروغی از پی آشوب ملک دلچندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
غزل شمارهٔ ۱۰۶ ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوستسر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوستمن نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشقمن بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوستکوثر من لعل ساقی جنت من روی یارلذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوستشاخ گل در بند خواری از قد موزون یارماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوستگر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیستکز شکار شرزه شیران میرسد آهوی دوستگر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کنتا بینی معجزات نرگس جادوی دوستکس نکردی بار دیگر آرزوی زندگیگر نبودی در قیامت قامت دلجوی دوستبر شهیدان محبت آفرین بادا که بودکار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوستزان نمیآرد فروغی بوسهاش را در خیالکز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
غزل شمارهٔ ۱۰۷ درد جانان عین درمان است گویی نیست هسترنج عشق آسایش جا است گویی نیست هستعشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذابصبح محشر شام هجران است گویی نیست هستمشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشقهر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هستچشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر ربابدور دور می پرستان است گویی نیست هستغمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جامفتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هستصولجانش عنبرین زلف است در میدان منگوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هسترفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفتمور را فر سلیمان است گویی نیست هستتا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسستدفتر دلها پریشان است گویی نیست هستدیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوستمنکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
غزل شمارهٔ ۱۰۸ کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هستکافری سرمایهاش این است گویی نیست هستتا چه کرد آن سنبل نورسته در گلزار حسنکش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هستتا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتادمو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هستشانه تا زد چین زلفش را به همراه صباکاروان نافهٔ چین است گویی نیست هستبا صف مژگان به قتل مردم صاحب نظرچشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هستبا نظربازی که هرگز ترک مهر او نکردترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هستتا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراددیدهام پراشک رنگین است گویی نیست هستوصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغگل نصیب دست گلچین است گویی نیست هستهر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنندالحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هستاز دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچزان که اول نافه خونین است گویی نیست هستگر فروغی گفت من عاشق نیام باور مکنکوهکن را شور شیرین است گویی نیست هست