غزل شمارهٔ ۱۰۹ ما و هوس شاهد و می تا نفسی هستکی خوشتر از این در همه عالم هوسی هستای خواجه بهش باش که با آن لب مینوشگر باده به اندازه ننوشی عسسی هستگر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باشزیرا که به هر قافله بانگ جرسی هستیا قافله سالار ره کعبه ندانستیا آن که به صحرای طلب بار بسی هستتنها نه همین اسب من اول قدم افتادکافتاده در این بادیه هر سو فرسی هستخواهی که دلت نشکند از سنگ مکافاتمشکن دل کس را که در این خانه کسی هستاز دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشانای آینه هشدار که صاحب نفسی هستتا داد مرا از تو ستمگر نگرفتندکس هیچ ندانست که فریادرسی هستمرغ دلم از باغ به تنگ است فروغیتا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
غزل شمارهٔ ۱۱۰ خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هستکه عاقبت پی هر زهر انگبینی هستز زلف و روی تو تا عشقم آگهی دردادخبر نیام که در آفاق کفر و دینی استحدیث نافهٔ چین میکنند مردم شهرمگر که جز شکن طرهٔ تو چینی هستبه دیده تا نکشم خاک آستان تو رامرا به خون دل آلوده آستینی هستآیا برید صبا چون رسی بدان وادیبگو به صاحب خرمن که خوشهچینی هستنیاز میکشدم در گذرکه صنمیکه زیر هر قدمش جان نازنینی هستنشستهام به سر راه ناوکاندازیبدین امید که پیکان دلنشینی هستکمین گشاده به صید دلم کمانداریکزو کشیده کمانی به هر کمینی هستفروغی از کف من برده آفتابی دلکه در مجاورتش جعد عنبرینی هست
غزل شمارهٔ ۱۱۱ تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هستهر طرف پای نهی سلسله در پایی هستقتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیستوه که از هر طرفت طرفه تماشایی هستبعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوختکه هنوز از تو به دل باز تمنایی هستدی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتمبه گمانی که مرا از تو شکیبایی هستجان شیرین ز غم عشق به تلخی دارمبه امیدی که تو را لعل شکرخایی هستلب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشدمن سودا زده را هم سر سودایی هستواعظ از سایهٔ طوبی سخنی میگویدغیر قد تو مگر عالم بالایی هستمن و سودای تو تا دامن صحرا برجاستمن و اندوه تو تا عشق غم افزایی هستای که بیجرم خوری خون فروغی هر روزهیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست
غزل شمارهٔ ۱۱۲ هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیستهیچ دل نیست که این سلسلهاش در پا نیستچون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشربر سری نیست که از تیغ تو منتها نیستمیتوان یافتن از حالت چشم سیهتکه نگاه تو نگهدار دل شیدا نیستتو ندانم ز کدامین گلی ای مایهٔ ناززان که در خاک بشر این همه استغنا نیستدیده مستوجب دیدار جمالت نشودذره شایستهٔ خورشید جهانآرا نیستپس چرا سرو چمن از همه بند آزاد استگر به جان بندهٔ آن سرو سهی بالا نیستگفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کردگفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیستمن به تحقیق صنم خانهٔ چین را دیدمصنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیستگاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنمعشق بیقاعده را قاعدهای پیدا نیستساغری خوردهام از بادهٔ لعل ساقیکه مرا حسرت امروز و غم فردا نیستمگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمدکه فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۳ خوشتر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیستحیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیستکسی از سر دل جام خبردار نشدبیخبر باش که صاحب خبری پیدا نیستمیفروش ار بزند نوبت شاهی شایدکه به غیر از در میخانه دری پیدا نیستسینهام چاک شد و ضارب خنجر پنهانپردهام پاره شد و پردهدری پیدا نیستجر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نیغیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیستآن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان استکز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیستتا خط سبز تو از طرف بناگوش دمیداز پی شام سیاهم سحری پیدا نیستصبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشتتنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیستبر سر کوی تو از حال دل آگاه نیمدر چمن طایر بی بال و پری پیدا نیستعجبی نیست که سر خیل نظر بازانمکز تو در خیل بتان خوبتری پیدا نیستمگر آه تو فروغی ره افلاک گرفتکه امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۴ از تو ای ترک ختن لعبت چین خوشتر نیستنقشی از روی تو در روی زمین خوشتر نیستهر که بیند رخت ای حور بهشتی گویدکز سر کوی تو فردوس برین خوشتر نیستتو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقیکز پرت شهپر جبریل امین خوشتر نیستتا کسی سر به کمندت ننهد کی داندکه سواری ز تو در خانهٔ زین خوشتر نیستجلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهیاز تو ای ماه فروزنده جبین خوشتر نیستخنده کن که زخم دل خونین مرامرهم از خندهٔ لعل نمکین خوشتر نیستتا بناگوش تو زد راه دل محزون راهیچ در گوشم از آواز حزین خوشتر نیستگر در آخر نفسم همنفسی خواهی کردنفسی از نفس بازپسین خوشتر نیستهر کجا میروم از گوشهٔ چشم سیهتگوشهای بهر دل گوشه نشین خوشتر نیستچشم جادوی تو چون لاف کرامت نزندزان که اعجازی از این سحر مبین خوشتر نیستراستی خوردن می مایه عیش است و نشاطورکسی با تو خورد عیشی از این خوشتر نیستساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفتدوری از دور ملک ناصردین خوشتر نیستآن شه راد که در پیش کف در پاششکاری از بخشش درهای ثمین خوشتر نیستتا ابد سلطنتش باد کز او سلطانیپی آراستن تاج و نگین خوشتر نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۵ تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیستمن و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیستتو و آن زلف سراسیمه که سامانش نهمن و این خواب پراکنده که تعبیرش نیستدردی اندر دل ما هست که درمانش نهآهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیستزرهی نیست که در خط زره سازش نهگرهی نیست که در زلف گره گیرش نیستلشکری نیست که در سایهٔ مژگانش نهکشوری نیست که در قبضهٔ شمشیرش نیستکو سواری که در این عرصه گرفتارش نهکو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیستهیچ سر نیست که سودایی گیسویش نههیچ دل نیست که دیوانهٔ زنجیرش نیستتا درآید ز کمین ترک کمان ابروی منسینهای نیست که آماجگه تیرش نیستخم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاککه سر تاجوران قابل شمشیرش نیستآنچنان کعبهٔ دل را صنمی ویران ساختکه کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیستشیخ گر شد به ره زهد چنین پنداردکه کسی با خبر از حیله و تزویرش نیستکامی از آهوی مقصود فروغی نبردهر که در دشت محبت جگر شیرش نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۶ مزرع امید را یک دانه به زان خال نیستدل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیستای که میگویی به دنبال سرش دیگر مروکاکل پیچان او پنداری از دنبال نیستدر صف عشاق گو لاف نظربازی مزنآن که دامانش ز خون دیده مالامال نیستمن نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشقهیچکس را ایمنی زان غمزهٔ قتال نیستمدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخندزان که دوران فلک دایم به یک احوال نیستالحق از بدحالی زاهد توان معلوم کردکش خبر از حالت رندان صاحب حال نیستجان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چندبر هلاک بیدلان حاجت به استعجال نیستاز بلندی زلف در پای تو آخر سر نهادچون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیستشرط یکرنگی نباشد شکوه زان زلف دو تاورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۷ کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیستالا کسی که تشنه لب سلسبیل نیستمستغنیام به عشق تو از وصل حور عینآری به چشم من همه چشمی کحیل نیستروز قیامت آمد و وصلت نداد دستالحق که چون فراق تو لیلی طویل نیستآنان که بر جمال تو بگشادهاند چشمیوسف به چشم همت ایشان جمیل نیستجز نقد جان و دل که پسند تو نیستندچیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیستامروز در میانهٔ عشاق روی تومانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیستروز جزا که اجر شهیدان رقم زنندماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیستگر جذبهای ز حضرت جانان به جان رسدحاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیستمنت خدای راکه برندم خیال عشقجایی که حد پر زدن جبرئیل نیستیار من آن طبیب مسیحا نفس گذشتیک تن درست نیست کزین غم علیل نیستبرقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغکمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست
غزل شمارهٔ ۱۱۸ پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیستآن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیستکس دل ز غمزهات به سلامت نمیبردالا کسی که صاحب ذوق سلیم نیستلعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کندور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیستبیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوانکاهل جحیم در خور باغ نعیم نیستچندان به لطف دوست دلم شد امیدوارکز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیستگر بر من آن نگار پری چهره بگذردتشویشم از عقوبت دیو رجیم نیستگر بنده با خبر شود از بحر رحمتشبا عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیستطومار جرم ما همه از جام باده شستیارب که گفت ساقی مستان کریم نیستفارغ فروغی از غم روی تو کی شودغافل شدن ز مساله کار حکیم نیست