انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 54:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۹

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست

ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست

گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست

یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان
ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۰

خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هست
که عاقبت پی هر زهر انگبینی هست

ز زلف و روی تو تا عشقم آگهی درداد
خبر نی‌ام که در آفاق کفر و دینی است

حدیث نافهٔ چین می‌کنند مردم شهر
مگر که جز شکن طرهٔ تو چینی هست

به دیده تا نکشم خاک آستان تو را
مرا به خون دل آلوده آستینی هست

آیا برید صبا چون رسی بدان وادی
بگو به صاحب خرمن که خوشه‌چینی هست

نیاز می‌کشدم در گذرکه صنمی
که زیر هر قدمش جان نازنینی هست

نشسته‌ام به سر راه ناوک‌اندازی
بدین امید که پیکان دل‌نشینی هست

کمین گشاده به صید دلم کمان‌داری
کزو کشیده کمانی به هر کمینی هست

فروغی از کف من برده آفتابی دل
که در مجاورتش جعد عنبرینی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱

تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست
هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست

قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست
وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست

بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت
که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست

دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم
به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست

جان شیرین ز غم عشق به تلخی دارم
به امیدی که تو را لعل شکرخایی هست

لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد
من سودا زده را هم سر سودایی هست

واعظ از سایهٔ طوبی سخنی می‌گوید
غیر قد تو مگر عالم بالایی هست

من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست
من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست

ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز
هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۲

هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست
هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست

چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر
بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست

می‌توان یافتن از حالت چشم سیهت
که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست

تو ندانم ز کدامین گلی ای مایهٔ ناز
زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست

دیده مستوجب دیدار جمالت نشود
ذره شایستهٔ خورشید جهان‌آرا نیست

پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است
گر به جان بندهٔ آن سرو سهی بالا نیست

گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد
گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست

من به تحقیق صنم خانهٔ چین را دیدم
صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست

گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم
عشق بی‌قاعده را قاعده‌ای پیدا نیست

ساغری خورده‌ام از بادهٔ لعل ساقی
که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست

مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد
که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۳

خوش‌تر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست

کسی از سر دل جام خبردار نشد
بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست

می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست

سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست

جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست

آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست

تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست

صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست

بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست

عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست

مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴

از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست
نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست

هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید
کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست

تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی
کز پرت شهپر جبریل امین خوش‌تر نیست

تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند
که سواری ز تو در خانهٔ زین خوش‌تر نیست

جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی
از تو ای ماه فروزنده جبین خوش‌تر نیست

خنده کن که زخم دل خونین مرا
مرهم از خندهٔ لعل نمکین خوش‌تر نیست

تا بناگوش تو زد راه دل محزون را
هیچ در گوشم از آواز حزین خوش‌تر نیست

گر در آخر نفسم هم‌نفسی خواهی کرد
نفسی از نفس بازپسین خوش‌تر نیست

هر کجا می‌روم از گوشهٔ چشم سیهت
گوشه‌ای بهر دل گوشه نشین خوش‌تر نیست

چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند
زان که اعجازی از این سحر مبین خوش‌تر نیست

راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط
ورکسی با تو خورد عیشی از این خوش‌تر نیست

ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت
دوری از دور ملک ناصردین خوش‌تر نیست

آن شه راد که در پیش کف در پاشش
کاری از بخشش درهای ثمین خوش‌تر نیست

تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی
پی آراستن تاج و نگین خوش‌تر نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۵

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست
من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه
من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه
آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست

زرهی نیست که در خط زره سازش نه
گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست

لشکری نیست که در سایهٔ مژگانش نه
کشوری نیست که در قبضهٔ شمشیرش نیست

کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه
کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست

هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه
هیچ دل نیست که دیوانهٔ زنجیرش نیست

تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من
سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست

خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک
که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست

آنچنان کعبهٔ دل را صنمی ویران ساخت
که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست

شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد
که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست

کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد
هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۶

مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست
دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست

ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو
کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست

در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن
آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست

من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق
هیچکس را ایمنی زان غمزهٔ قتال نیست

مدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخند
زان که دوران فلک دایم به یک احوال نیست

الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد
کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست

جان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چند
بر هلاک بی‌دلان حاجت به استعجال نیست

از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد
چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست

شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا
ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷

کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست
الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست

مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین
آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست

روز قیامت آمد و وصلت نداد دست
الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست

آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم
یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست

جز نقد جان و دل که پسند تو نیستند
چیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیست

امروز در میانهٔ عشاق روی تو
مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست

روز جزا که اجر شهیدان رقم زنند
ماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیست

گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد
حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست

منت خدای راکه برندم خیال عشق
جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست

یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت
یک تن درست نیست کزین غم علیل نیست

برقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغ
کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸

پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست
آن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیست

کس دل ز غمزه‌ات به سلامت نمی‌برد
الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست

لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند
ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست

بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان
کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست

چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار
کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست

گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد
تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست

گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش
با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست

طومار جرم ما همه از جام باده شست
یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست

فارغ فروغی از غم روی تو کی شود
غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 54:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA