انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 54:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹

دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت
سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت

پس از مجاهده چون همدم تو می‌گشتم
دل از مشاهده مدهوش و بی خبر می‌گشت

به آرزوی تو یک قوم کو به کو می‌رفت
به جستجوی تو یک شهر در به در می‌گشت

به طرهٔ تو کسی می‌کشید دست مراد
که هم چو گوی ز چوگان او به سر می‌گشت

شب فراق تو در خون خویش می‌خفتم
ز بس که هر سر مویم چو نیشتر می‌گشت

غم تو هر چه فزونش به نیشتر می‌زد
ارادت دل صد پاره بیشتر می‌گشت

دهان نوش تو را چون خیال می‌بستم
لعاب در دهنم نشهٔ شکر می‌گشت

شبی که از غم روی تو گریه می‌کردم
تمام روی زمین ز آب دیده تر می‌گشت

فغان که شد سر کویی گذر فروغی را
که هر طرف پدری از پی پسر می‌گشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۰

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد
پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست
باده خور باده که در خواب گران باید رفت

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر
که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم
که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی
که به جولان گه آن سرو روان باید رفت

از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت
وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم
کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس
که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت
کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۱


عید مولود علی را تا شه والا گرفت
عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت

ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب
عید مولود علی عالی اعلی گرفت

عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک
بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت

تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد
مهر روشن دل و مهرش به دل‌ها جا گرفت

ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد
پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت

الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است
روشنی می‌باید از آیینه دلها گرفت

تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار
دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت

من غلام همت آنم که در راه علی
قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت

هر که آمد بر سر سودای بازار علی
مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت

کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی
وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت

مدعی را نام نتوان برد در نزد علی
کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت

از علی عالی‌تری در عالم امکان مجوی
زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت

نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف
داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت

قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد
منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت

مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت

آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت

معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت

هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت

هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت

بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت

من کجا و مدح مولایی که دست احمدی
دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت

جان اگر مولا بخواهد، لا نمی‌بایست گفت
آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت

هر کسی دامان پیری را به دست آورده است
دست امید فروغی دامن مولا گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۲

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت

چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت

نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت

انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت

یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت

یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت

یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند
یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت

یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت

یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت

گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت

بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت

باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت

با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید
یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت

گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند
صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۳

کی دل از حلقهٔ آن زلف دو تا خواهد رفت
آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن
پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت

چهرهٔ شاهد مقصود نخواهد دیدن
هر که در حلقهٔ رندان به خطا خواهد رفت

گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست
از میان قاعدهٔ مهر و وفا خواهد رفت

گر چنین دست به شمشیر ستم خواهی برد
هر دلی ناله کنان رو به خدا خواهد رفت

گر شبی وعدهٔ دیدار تو را خواهد داد
هر سری در قدم پیک صبا خواهد رفت

دل ز نوشین دهنت کامروا خواهد شد
تشنه کامی به لب آب بقا خواهد رفت

نوش‌داروی دهان تو حرامش بادا
دردمندی که به دنبال دوا خواهد رفت

به امیدی که به خاک سر کوی تو رسد
قالب خاکی‌ام آخر به هوا خواهد رفت

همه از خاک در دوست به حسرت رفتند
تا دگر بر سر عشاق چه‌ها خواهد رفت

زان سر زلف به هم خورده فروغی پیداست
که به سودای محبت سر ما خواهد رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۴

هر جا سخنی از آن دهان رفت
کیفیت باده از میان رفت

خوش آن که به دور چشم ساقی
سر مست و خراب از این جهان رفت

بی مغبچگان نمی‌توان زیست
وز دیر مغان نمی‌توان رفت

با جلوهٔ آن مه جهان تاب
آرایش ماه آسمان رفت

بر دست نیامد آستینش
اما سر ما بر آستان رفت

تا ابرویش از کمین برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت

من مینو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت

از دست تو ای جوان زیبا
هم پیر ز دست و هم جوان رفت

من با تو به هر زمین نشستم
تا دیده به هم زدم زمان رفت

از کوی تو عاقبت فروغی
روزی دو برای امتحان رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۵

روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت
وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت

دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت

تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید
تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت

ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید
غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت

یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت

هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم
شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت

ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد
شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر
که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست
که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت

حکایت غم او من نگفته‌ام تنها
که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت

فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی
که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت

دل شکستهٔ ما را درست نتوان کرد
غم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفت

ز توبه دادن مستان عشق معلوم است
که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت

کسی به خلوت جانان رسد به آسانی
که ترک جان به امید حضورش آسان گفت

غلام خاک در خواجهٔ خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت

مرید جذبهٔ بی اختیار منصورم
که سر عشق تو را در میان میدان گفت

نظر مپوش ز احوال آن پریشانی
که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت

کمال حسن تو را من به راستی گفتم
که حد خوبی گل را هزار دستان گفت

به آفتاب تفاخر سزد فروغی را
که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت

ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک
که منشی فلکش قبله‌گاه شاهان گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۷

امروز ندارم غم فردای قیامت
کافروخته رخ آمد و افراخته قامت

در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست
یعنی که مجو در طلبش راه سلامت

تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم
تا سینه نکردم هدف تیر ملامت

فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن
از رشک رقیبان نبود جای اقامت

چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر
کز مست معربد نتوان خواست غرامت

تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند
از خون شهیدان تو یابند علامت

با حلقهٔ زنار سر زلف تو زاهد
تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت

من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی
در پای خم انداخته دستار امامت

کیفیت پیمانه گر این است فروغی
چون است سبوکش نزند لاف کرامت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۸

هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت
تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

سینه برافروختم، خانه فروسوختم
دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام
خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد
خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت
وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت

بندهٔ عاصی منم خواجه مشفق تویی
زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من
هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 14 از 54:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA