غزل شمارهٔ ۱۲۹ دلم به کوی تو هر شام تا سحر میگشتسحر چو میشد از آن کو به ناله بر میگشتپس از مجاهده چون همدم تو میگشتمدل از مشاهده مدهوش و بی خبر میگشتبه آرزوی تو یک قوم کو به کو میرفتبه جستجوی تو یک شهر در به در میگشتبه طرهٔ تو کسی میکشید دست مرادکه هم چو گوی ز چوگان او به سر میگشتشب فراق تو در خون خویش میخفتمز بس که هر سر مویم چو نیشتر میگشتغم تو هر چه فزونش به نیشتر میزدارادت دل صد پاره بیشتر میگشتدهان نوش تو را چون خیال میبستملعاب در دهنم نشهٔ شکر میگشتشبی که از غم روی تو گریه میکردمتمام روی زمین ز آب دیده تر میگشتفغان که شد سر کویی گذر فروغی راکه هر طرف پدری از پی پسر میگشت
غزل شمارهٔ ۱۳۰ چندی از صومعه در دیر مغان باید رفتقدمی چند پی مغبچگان باید رفتنقد جان را به سر کوی بتان باید دادپاک شو پاک که در عالم جان باید رفتعیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیستباده خور باده که در خواب گران باید رفتمی ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذرکه به حسرت ز جهان گذران باید رفتمژه و ابروی او دیدم و با دل گفتمکه به جان از پی آن تیر و کمان باید رفتجوی خون از مژهام کرده روان دل یعنیکه به جولان گه آن سرو روان باید رفتاز غم روی تو بی صبر و سکون باید رفتوز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفتگر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنمکز سر راه تو حسرت نگران باید رفتخط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوسکه از این باغ به صد آه و فغان باید رفتحسرتم سوخت زمانی که فروغی میگفتکز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۱ عید مولود علی را تا شه والا گرفتعقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفتناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجبعید مولود علی عالی اعلی گرفتعیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملکبس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفتتا ملک مهر علی را در دل خود جای دادمهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفتظل حق را پرتو مهر علی خورشید کردپرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفتالحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن استروشنی میباید از آیینه دلها گرفتتا علی عالی از طاق حرم شد آشکاردامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفتمن غلام همت آنم که در راه علیقطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفتهر که آمد بر سر سودای بازار علیمایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفتکیست دست حق و نفس مصطفی الا علیوین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفتمدعی را نام نتوان برد در نزد علیکی توان اسم سها را در بر بیضا گرفتاز علی عالیتری در عالم امکان مجویزان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفتنام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلافداد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفتقنبر او پنجه با هفت اختر سیار زدمنبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفتمه به پای پاسبانش چهره تابان نهادخور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفتآفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاندآسمان از دولت او خلعت دیبا گرفتمعدن از دست سخایش گوهر سیراب یافتقلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفتهم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمودهم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفتهم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتادهم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفتبامدادان با علی اسرار خود را فاش کردآن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفتمن کجا و مدح مولایی که دست احمدیدفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفتجان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفتآهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفتهر کسی دامان پیری را به دست آورده استدست امید فروغی دامن مولا گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۲ یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفتداد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفتچشم گریان را به توفان بلا خواهم سپردنوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفتنعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتادشعلهها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفتانتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشیدآرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفتیا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدنیا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفتیا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهادیا نهال قامت او را به بر خواهم گرفتیا به پایش نقد جان بیگفتگو خواهم فشاندیا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفتیا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشادیا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفتیا لبانش را ز لب همچون شکر خواهم مکیدیا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفتگر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسندامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفتبر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشتزندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفتباز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکندکام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفتبا سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشیدیا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفتگر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکندصد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۳ کی دل از حلقهٔ آن زلف دو تا خواهد رفتآن که این جا به کمند است کجا خواهد رفتهرگز آزادی ازین بند نخواهد جستنپای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفتچهرهٔ شاهد مقصود نخواهد دیدنهر که در حلقهٔ رندان به خطا خواهد رفتگر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بستاز میان قاعدهٔ مهر و وفا خواهد رفتگر چنین دست به شمشیر ستم خواهی بردهر دلی ناله کنان رو به خدا خواهد رفتگر شبی وعدهٔ دیدار تو را خواهد دادهر سری در قدم پیک صبا خواهد رفتدل ز نوشین دهنت کامروا خواهد شدتشنه کامی به لب آب بقا خواهد رفتنوشداروی دهان تو حرامش بادادردمندی که به دنبال دوا خواهد رفتبه امیدی که به خاک سر کوی تو رسدقالب خاکیام آخر به هوا خواهد رفتهمه از خاک در دوست به حسرت رفتندتا دگر بر سر عشاق چهها خواهد رفتزان سر زلف به هم خورده فروغی پیداستکه به سودای محبت سر ما خواهد رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۴ هر جا سخنی از آن دهان رفتکیفیت باده از میان رفتخوش آن که به دور چشم ساقیسر مست و خراب از این جهان رفتبی مغبچگان نمیتوان زیستوز دیر مغان نمیتوان رفتبا جلوهٔ آن مه جهان تابآرایش ماه آسمان رفتبر دست نیامد آستینشاما سر ما بر آستان رفتتا ابرویش از کمین برآمدبس دل که ز دست از آن کمان رفتمن مینو و حور خود نخواهمتن را چه کنم کنون که جان رفتاز دست تو ای جوان زیباهم پیر ز دست و هم جوان رفتمن با تو به هر زمین نشستمتا دیده به هم زدم زمان رفتاز کوی تو عاقبت فروغیروزی دو برای امتحان رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۵ روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفتوقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفتدل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرددادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفتتا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمیدتا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفتترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشیدغارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفتیارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه رازان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفتهم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلمشحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفتماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و بردشاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت
غزل شمارهٔ ۱۳۶ رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفتنوید رجعت جان را به جسم بی جان گفتچرا به سر ننهد هدهد صبا افسرکه وصف شهر سبا را بر سلیمان گفتز عنبرین دم باد سحر توان دانستکه داستانی از آن زلف عنبرافشان گفتحکایت غم او من نگفتهام تنهاکه این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفتفغان که کام مرا تلخ کرد شیرینیکه با لبش نتوان حرف شکرستان گفتدل شکستهٔ ما را درست نتوان کردغم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفتز توبه دادن مستان عشق معلوم استکه میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفتکسی به خلوت جانان رسد به آسانیکه ترک جان به امید حضورش آسان گفتغلام خاک در خواجهٔ خراباتمکه خدمت همه کس را به قدر امکان گفتمرید جذبهٔ بی اختیار منصورمکه سر عشق تو را در میان میدان گفتنظر مپوش ز احوال آن پریشانیکه پیش زلف تو حال دل پریشان گفتکمال حسن تو را من به راستی گفتمکه حد خوبی گل را هزار دستان گفتبه آفتاب تفاخر سزد فروغی راکه مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفتستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوککه منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت
غزل شمارهٔ ۱۳۷ امروز ندارم غم فردای قیامتکافروخته رخ آمد و افراخته قامتدر کوی وفا چاره به جز دادن جان نیستیعنی که مجو در طلبش راه سلامتتیری ز کمانخانه ابروش نخوردمتا سینه نکردم هدف تیر ملامتفرخنده مقامی است سر کوی تو لیکناز رشک رقیبان نبود جای اقامتچون دعوی خون با تو کنم در صف محشرکز مست معربد نتوان خواست غرامتتا محشر اگر خاک زمین را بشکافنداز خون شهیدان تو یابند علامتبا حلقهٔ زنار سر زلف تو زاهدتسبیح ز هم بگسلد از دست ندامتمن پیرو شیخی که ز خاصیت مستیدر پای خم انداخته دستار امامتکیفیت پیمانه گر این است فروغیچون است سبوکش نزند لاف کرامت
غزل شمارهٔ ۱۳۸ هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمتتا نظرم باز شد در همه جا دیدمتسینه برافروختم، خانه فروسوختمدیده به خود دوختم، عین خدا دیدمتدل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادیامخو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمتز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به بادخضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمتاز خط عنبرفروش مردفکن خواندمتوز لب پیمانهنوش هوش ربا دیدمتبندهٔ عاصی منم خواجه مشفق توییزان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمتچشم فروغی ندید چون تو غزالی که منهم به دیار ختن هم به ختا دیدمت