انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 54:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۹

ای فتنهٔ هر دوری از قامت فتانت
آشوب قیامت را دیدیم به دورانت

یک قوم جگرخونند از لعل می‌آلودت
یک جمع پریشانند از زلف پریشانت

هم چارهٔ هر نیشی از خندهٔ نوشینت
هم راحت هر جانی از حقهٔ مرجانت

هم نشهٔ هر جامی از چشم خمارینت
هم شکر هر کامی از پستهٔ خندانت

کیفیت هر مستی از نرگس مخمورت
پیچیدن هر کاری از سنبل پیچانت

فیروزی هر فالی از طلعت فیروزت
تابیدن هر نوری از اختر تابانت

سرمایهٔ هر تیغی از خم شده ابرویت
برگشتن هر بختی از صف‌زده مژگانت

نطق همه گویا شد از غنچهٔ خاموشت
راز همه پیدا شد از عشوهٔ پنهانت

تا طرهٔ طرارت زد دست به طراری
دست همه بر بستی، فریاد ز دستانت

تا تیر ترا خوردم پرنده شدم آری
پرواز توان کردن از ناوک پرانت

سهل است گر از دستت شد چاک گریبانم
ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت

آهی که دل تنگم از سینه کشد امشب
آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت

شد ناصردین کز دل دور فلکش گوید
ای ثابت و سیارم، آمادهٔ قربانت

تا چند فروغی را حیرت‌زده می‌خواهی
ای ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۰

ای آب زندگانی یک نکته از دهانت
تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت

دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی
وآب حیات دارد لعل گهرفشانت

با من مکن مدارا اکنون که در محبت
شد رازم آشکارا از غفرهٔ نهانت

ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی
بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت

هرگز کسی نیاید غیر از تو در خیالم
تا کیست در خیالت یا چیست در کمانت

بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو
هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت

مفتون تست خلقی الحق که می‌توان گفت
هم آفت زمینت هم فتنهٔ دهانت

تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است
برخیز تا ببیند بالای دل ستانت

چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم
یا طرف آستینت یا خاک آستانت

گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی
اول نظر نماید جان را فدای جانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۱


عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت

هم‌خون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت

دیباچهٔ زیبایی رخسار دل‌آرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت

الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۲


ای تنگ شکر تنگ دل از تنگ دهانت
وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت

خرسند شکاری که نشینی به کمینش
قربان خدنگی که رها شد ز کمانت

تا آینه از خوبی خود با خبرت کرد
خود را نگرانی و جهانی نگرانت

مانند تو بر روی زمین نادره‌ای نیست
زان خوانده فلک نادرهٔ دور زمانت

مویی که بدان بستگی رشته جهان‌هاست
در شهر ندیدیم به جز موی میانت

ماییم و سری در سر سودای محبت
آن هم به فدای قدم نامه رسانت

گویند که بالات بلای تن و جان است
بر جان و تنم باد بلای تن و جانت

آن جا که فروغی به سخن لب بگشایی
طوطی ز چه رو دم زند از شرم لبانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۳


مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد
که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد

کبوتری که نیاید به زیر پنجهٔ شاه
سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد

سمند چرخ که بی‌تازیانه می‌رقصد
پی سواری او زیر زین زرین باد

کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است
سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد

نشیب حضرت او سجده‌گاه خورشید است
فراز رایت او بوسه‌گاه پروین باد

بساط بارگهش چهرهٔ امیران است
چراغ انجمنش دیدهٔ سلاطین باد

غبار رزمگهش بر سر سماوات است
شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد

زمانه در صف میدان او به توصیف است
ستاره بر در ایوان او به تحسین باد

جمال او همه روز آفتاب اجلال است
جلال او همه شب آسمان تمکین باد

رخ محب وی از جام باده گلگون است
کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد

همه دعای فروغی به دولت شاه است
همیشه ورد زبان فرشته آمین باد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۴


تا پرده ز صورتش برافتاد
آتش به سرای آذر افتاد

صبر از دل من مخواه در عشق
کشتی نرود چو لنگر افتاد

خط سر زد از آن لبان شیرین
طوطی به میان لشکر افتاد

بیرون نرود به هیچ دستان
سری که ز عشق بر سر افتاد

ما را به سر از محبت دوست
هر لحظه هوای دیگر افتاد

مردیم ز درد شام هجران
دیدار به صبح محشر افتاد

از خال و خط تو آتش رشک
در طبلهٔ مشک و عنبر افتاد

مژگان تو دید تا فروغی
کار دل او به خنجر افتاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۵


دل در اندیشهٔ آن زلف گره گیر افتاد
عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

خواجه هی منع من از باده‌پرستی تا کی
چه کند بنده که در پنجهٔ تقدیر افتاد

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی
که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد

گفتم از مسالهٔ عشق نویسم شرحی
هم ز کف‌نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم
لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد

نامی از جلوهٔ خورشید جهان آرا نیست
گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد

پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد
قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد

دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست
کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد

بس که بر نالهٔ دل گوش ندادی آخر
هم دل از نالهٔ و هم ناله ز تاثیر افتاد

گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت
تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۶


فریاد که رفت خونم از یاد
چون دیده به روی قاتل افتاد

فرزند بشر بدین روش نیست
حوری بچه‌ای تو یا پریزاد

آتش به درون من کسی زد
کز خانه تو را برون فرستاد

تا طرهٔ پرشکن گشادی
عشقم گرهی ز کار نگشاد

تا دانهٔ خال تو برآید
بس خرمن جان من که رفت برباد

بر بست به راستی میان را
در بندگی تو سرو آزاد

عشق تو حریف سخت پیمان
عهد تو بنای سست بنیاد

سر رشتهٔ کین ندادی از دست
ویرانهٔ دل نکردی آباد

من بودم و نالهٔ فروغی
آن هم اثری نکرد فریاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۷


تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد
چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد

سر ناکامی دل باختگان دانستم
تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد

چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا
که میان من و او کار به پیغام افتاد

نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم
تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد

همه از فتنهٔ ایام ز پا افتادند
فتنهٔ چشم سیاهش پی ایام افتاد

آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت
بر سر کوی خرابات نکونام افتاد

این همه باده که مستان سبو کش زده‌اند
جرعه‌اش بود که از لعل تو در جام افتاد

ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهٔ خال
می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد

میگساری که لب و چشم تو بیند، داند
که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد

نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب
که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸


بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد
بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد

تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها
صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد

یک سلسله دیوانهٔ آن حلقه زلفند
کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد

آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش
فریاد که یک باره فراموش تو افتاد

آسوده حریفی که ز مینای محبت
تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد

تا شام قیامت نکشد منت خورشید
هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

آن نقطه که پیرایهٔ پرگار وجود است
خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد

از چشم ترم جوش زند خون دمادم
تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

یک باره نظر بست ز سرچشمهٔ کوثر
هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد

خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی
تا در طلب غنچهٔ خاموش تو افتاد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 54:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA