غزل شمارهٔ ۱۴۹ در پای تو تا زلف چلیپای تو افتادبس دل که از این سلسله در پای تو افتادتنها نه من افتادهٔ سر پنجهٔ عشقمبس تن که ز بازوی توانای تو افتادهرگز نشود مشتری یوسف مصریشوریده سری کز پی سودای تو افتاددر دیدهٔ عشاق نه کم ز آب حیات استخاکی که بر آن سایهٔ بالای تو افتادآسوده شد از شورش صحرای قیامتهر چشم که بر قامت رعنای تو افتادآگاه شد از معنی حیرانی عشاقهر دیده که بر صورت زیبای تو افتادهر دل که خبردار شد از عیش دو عالمدر فکر خریداری غم های تو افتاداز دامن شیریندهنان دست کشیدمتا بر سر من شور تمنای تو افتادخورشید فتاد از نظر پاک فروغیتا پرده ز رخسار دلا رای تو افتاد
غزل شمارهٔ ۱۵۰ در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاددلها به تظلم همه در پای تو افتاددل در طلب خندهٔ شیرین تو خون شدجان در طمع لعل شکرخای تو افتادکوثر به خیال لب میگون تو دم زدطوبی به هوای قد رعنای تو افتادیک طایفه هر صبح به امید تو برخاستیک سلسله هر شام به سودای تو افتادسودازدهای را که به جان دسترسی بوددر فکر خریداری کالای تو افتادیارب چه جوانی تو که پای دل پیراندر بند سر زلف سمنسای تو افتادخون همه عشاق وفاکیش جفاکشدر گردن بازوی توانای تو افتادبایست که از هیچ بلایی نگریزدهر خستهدلی کز پی بالای تو افتادارباب هوس گرد لب نوش تو جمعندغوغای مگس بر سر حلوای تو افتادآن دل که به هر معرکهای دادرسم بودفریاد که اندر صف غوغای تو افتادداد دل بیچارهام امروز ندادیدردا که مرا کار به فردای تو افتاددر مملکت حسن بزن سکه شاهیکاین قرعه به نام رخ زیبای تو افتادآگه ز صفآرایی دارای جهان شدچشمی که به مژگان صفآرای تو افتادسر حلقهٔ شاهان جهان ناصردین شاهکز حلقهٔ خوبان به تمنای تو افتادیک شهر درآمد به تماشای فروغیتا بر سر او شور تماشای تو افتاد
غزل شمارهٔ ۱۵۱ تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاداز یک نگهش دل به بلایی سیه افتادمن بندهٔ آن خواجه که با مژدهٔ عفوشهر بنده که بر خواست به فکر گنه افتادگردید امید دلم از ذوق فراموشهرگه که مرا دیده به امیدگه افتادصد بار دل افتاد در آن چاه زنخدانیک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاداز دست جفای تو شکایت نتوان کردمسکین چه کند کار چو با پادشه افتاددل از صف مژگان تو بیرون نبرد جانمانند شکاری که بر جرگ سپه افتاددر مرحلهٔ عشق تو ای سرو قباپوشچندان بدویدیم که از سر کله افتادز امید نگاهی که به حالش نفکندیدردا که مریض تو به حال تبه افتادآنجا که فروغ مه من یافت فروغیخورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد
غزل شمارهٔ ۱۵۲ دل به ابروی تو ای تازه جوان باید دادبوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید دادشمهای از خط سبز تو بیان باید کردگوشمالی به همه سبزخطان باید دادیا نباید خم ابروی تو شمشیر کشدیا به یاران همه سر خط امان باید دادبه هوای دهنت نقد روان باید باختدر بهای سخنت جان جهان باید دادچشم بیمار تو با زلف پریشان میگفتکه به آشفته دلان تاب و توان باید دادخون مردم همه گر چشم تو ریزد شایددر کف مرد چرا تیر و کمان باید دادگر نمودم به همه روی تو را معذورمقبله را بر همهٔ خلق نشان باید دادبه زیان کاری عشاق اگر خرسندیهر چه دارند سراسر به زیان باید دادپنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زدتکیه بر حلقهٔ آن مویمیان باید دادهمه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوختهمه دم بوسه بر آن کنج دهان باید دادآخر ای ساقی گلچهره فروغی را چندمی ز خون مژه و لعل بتان باید داد
غزل شمارهٔ ۱۵۳ لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داداین مهر خدا داده به خاتم نتوان دادعشاق تو را زجر پیاپی نتوان کردمستان تو را جام دمادم نتوان دادبر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کردآهوی حرم را به خطا رم نتوان دادهر کس خم ابروی تو را دید به دل گفتدر هیچ کمانی به از این خم نتوان دادنقد دل و دین بر سر سودای تو دادیمجنسی است محبت که جوی کم نتوان دادماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفتماییم و پیامی که به محرم نتوان دادسری که میان من و میگون لب ساقی استکیفیت آن را به دو عالم نتوان دادجانان مرا بار خدا داده ز رحمتجسمی که به صد جان مکرم نتوان دادآن معجزه کز لعل تو دیدهست فروغیهرگز به دم عیسی مریم نتوان داد
غزل شمارهٔ ۱۵۴ روزی که خدا کام دل تنگ دلان دادکام دل تنگ من از آن تنگدهان دادگفتم که مرا از دهنت هیچ ندادندخندید که از هیچ که را بهره توان دادخرم دل مستی که گه بادهپرستیبا شاهد مقصود چنین گفت و چنان دادالمنة لله که سبکبار نشستمتا ساقی میخانه به من رطل گران دادچون قمری از این رشک ننالد به چمن هاکاین اشک روان را به من آن سرو روان دادسودای نیاز من و ناز تو محال استنتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داددر راه طلب جان عزیزم به لب آمدخوش آن که مقیم در جانان شد و جان دادگر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیستزیرا که به من چشم تو سر خط امان دادآخر خم ابروی تو خون همه را ریختفریاد ز دستی که به دست تو کمان دادآن روز ملائک همه در سجده فتادندکز پرده رخت را ملک العرش نشان دادهر اسم معظم که خدا داشت فروغیدر خاتم انگشت سلیمان زمان دادفخر همه شاهان عجم ناصردین شاهکز روی کرم داد دل اهل جهان داد
غزل شمارهٔ ۱۵۵ مصوری که تو را چین زلف مشکین دادز مشک زلف تو ما را سرشک خونین دادفدای خامهٔ صورت گری توان گشتنکه زیب عارضت از خط عنبرآگین بادگرهگشایی کارم کسی تواند کردکه تار زلف خم اندر تو را چین دادمن از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانمکه جمع دل شدگان را چگونه تسکین دادهمان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زدصلای عشق تو بر عاشقان مسکین دادز تلخ کامی فرهاد کی خبر داردکسی که بوسه دمادم به لعل شیرین دادمهی ز مهر می از شیشه ریخت در جاممکه خوشهٔ عرقش گوش مال پروین دادچنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینمکه در حضور رقیبم شراب رنگین دادکمر به کشتن من نازنین نگاری بستکه خون بهای مرا از کف نگارین دادببین چه میکشم از دست پاسبان درشکه میبرم به در شاه ناصرالدین دادخدیو روی زمین آفتاب دولت و دینکه کمترین خدمش حکم بر سلاطین دادشکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخکه تخت را قدمش صدهزار تمکین دادکدام اهل دل امشب دعای شه میکردکه جبرئیل امین را زبان آیین دادشها برای فروغی همین سعادت بسکه پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد
غزل شمارهٔ ۱۵۶ همان که چشم تو را طرز دلربایی داددل مرا به نگاه تو آشنایی دادپس از شکستن دل کام دادیام آریبه تن درست نباید که مومیایی دادبه یاد شمع رخت آهی از دلم سر زدکه در دل شب تاریک روشنایی دادنهاد عمر من آن روز زد به کوتاهیکه کام بوالهوسان زلفت از رسایی دادچه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمهٔ تومتاع تقوی و کالای پارسایی دادکجا به شاهی کونین سر فرود آردکسی که عشق تواش منصب گدایی داداگر نه با تو یک پردهاش فلک پروردپس از برای چه گل بوی بی وفایی دادچنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتادکه گر بمیرد نتوانمش رهایی دادسزای من که دمی خرم از وصال شدمهزار مرتبه عشق از غم جدایی دادبه صیدگاه محبت دل فروغی راغزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد
غزل شمارهٔ ۱۵۷ مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهادبس مرغ دل که پای به دام بلا نهادبی چون اگر گناه شمارد نگاه راپس در رخ تو این همه خوبی چرا نهادنوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکارخضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاداز جان برید هر که به زلفت کشید دستوز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهادتا داد کام خاطر بیگانه لعل توصد داغ رشک بر جگر آشنا نهادهر کس که خواست زان لب شیرین مراد دلجان عزیز بر سر این مدعا نهادتا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیرخیرش مباد آن که بنای وفا نهادتا آرزوی دیدن او را برم به خاکتیغ جفا به گردن من از قفا نهادتا بوی او به ما نرساند ز تاب زلفچندین هزار بند به پای صبا نهادروزی که در جهان غم و شادی نهاد پایشادی به سوی او شد و غم رو به ما نهادآخر فروغی از ستم پاسبان اوزان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد
غزل شمارهٔ ۱۵۸ ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتدشاید که نگاهش گه کشتن به من افتدصد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگتا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتدواقف شود از حالت دلهای شکستههر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتدخمیازه گشاید دهن زخم دلم بازچون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتدترسم که ز زندان سر زلف توام دلآزاد نگردیده به چاه ذقن افتدجان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتمفریاد گر این قصه دهن بر دهن افتدکو بخت بلندی که بر زلف تو یک چندمن بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتدبرخیزد و جان در قدمت بازفشاندگر چشم تو بر کشتهٔ خونینکفن افتادصاحب نظری را که به چشم توفتد چشمحاشا که به دنبال غزال ختن افتدبگذار که بیند قد و روی تو فروغیتا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد