غزل شمارهٔ ۱۵۹ هر سر که به سودای خط و خال تو افتدچون سایه همه عمر به دنبال تو افتدواقف شده از حال شهیدان تو در حشرهر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتدآن چشم که بندد نظر از منظر خورشیدچشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتدآن کار که جز دادن جان چاره نداردکاری است که با غمزهٔ قتال تو افتدهر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفتبیچاره اسیری که به احوال تو افتدای مرغ دل ار باخبر از لذت دامیمیکوش به حدی که پر و بال تو افتدای خواجه گر این است طبیب دل عشاقمشکل که به فکر دل بدحال تو افتدفالی بزن ای دل ز پی دولت وصلشباشد که خود این قرعه به اقبال تو افتداز شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغیآتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
غزل شمارهٔ ۱۶۰ فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتددر خون خود از جنبش مژگان تو افتدداند که چرا چاک زدم جیب صبوریهر دیده که بر چاک گریبان تو افتدمرغ دلم از سینه کند قصد پریدنمرغی ز قفس چون به گلستان تو افتدهر تن که شود با خبر از فیض شهادتخواهد که سرش بر سر میدان تو افتدخون گریه کند غنچه به دامان گلستانهر گه که به یاد لب خندان تو افتدتا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفتنازم سر گویی که به چوگان تو افتدمجموع نگردد دل صیدی که همه عمردربند سر زلف پریشان تو افتدبر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگبگذار فروغی به شبستان تو افتدبر پای شود روز جزا محشر دیگرچون چشم ملائک به شهیدان تو افتدمنزل کن ای مه به دل گرم فروغیمیترسم از این شعله که بر جان تو افتد
غزل شمارهٔ ۱۶۱ نظر ز روی تو صاحب نظر نمیبنددکه هیچ کس به چنین روی در نمیبندددلم ز صورت خوب تو پی به معنی بردکه چرخ نقشی ازین خوب تر نمیبنددزمانه زان لب شیرین اگر خبر گرددبه راستی کمر نیشکر نمیبنددبه خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ منره گذرگه باد سحر نمیبنددز قامت تو چنان پایمال شد طوبیکه تا به روز قیامت کمر نمیبنددکبوتران حرم را به جز تو کافرکیشپس از هلاک کسی بال و پر نمیبنددجز آن پسر که منش دوست چون پدر دارمکسی میان پی قتل پدر نمیبنددوفا نمودم و پاداش آن جفا دیدمکه گفت نخل محبت ثمر نمیبنددهزار بار به خون گر کشی فروغی راز آستان تو بار سفر نمیبندد
غزل شمارهٔ ۱۶۲ کسی به زیر فلک دست بر قضا داردکه اعتکاف به سر منزل رضا داردمریض شوق کی اندیشهٔ دوا داردشهید عشق کجا فکر خون بها داردبه دور لعل میآلود دوست دانستمکه باده این همه کیفیت از کجا داردز خاک میکده در عین بی خودی دیدمهمان خواص که سرچشمهٔ بقا داردمن و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نیکه هم نشینی صافیدلان صفا داردسزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمراگر که تیغ زنندم به فرق جا داردحکایت غم جانان بپرس از دل منکه آشنا خبر از حال آشنا داردمرا دلی است که از درد عشق رنجور استترا لبی است که سرمایهٔ شفا داردیکی ز جمع پراکندگان عشق منمکه عقده بر دل از آن جعد مشکسا داردیکی ز خیل ستم پیشگان حسن توییکه نامرادی عشاق را روا داردبه راه عشق بنازم دل فروغی راکه با وجود جفایت سر وفا دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۳ آخر این نالهٔ سوزنده اثرها داردشب تاریک، فروزنده سحرها داردغافل از حال جگر سوخته عشق مباشکه در آتشکدهٔ سینه شررها داردمهر او تازه نهالی است به بستان وجودکه به جز خون دل و دیده ثمرها داردقابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیستآن که از سینهٔ صد پاره سپرها داردگاهی از لعل میگوید و گاه از لب جامساقی بی خبران از طرفه خبرها داردناله سر میزند از هر بن مویم چون نیبه امیدی که دهان تو شکرها داردتو پسند دل صاحب نظرانی ورنهمادر دهر به هر گوشه پسرها داردتو در آیینه نظر داری و زین بیخبریکه به دیدار تو آیینه نظرها داردتیره شد روز فروغی به ره مهر مهیکه نهان در شکن طره قمرها دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۴ ترک مست تو به دست از مژه خنجر داردباز این فتنه ندانم که چه در سر داردیارب از زلف پریش تو دلم جمع مبادکه پریشانی او عالم دیگر داردماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیمخم ابروی تو اعجاز پیمبر دارددعوی عشق کسی راست مسلم که مداماشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر داردتنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگردم به دم بادهٔ گلرنگ به ساغر داردآن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضرخبر از تشنگی کام سکندر داردگر نمیکشت مرا، خلق نمیدانستندکه دم از عشق زدن این همه کیفر دارداشک عشاق کجا در نظرش میآیدلب لعلی که بسی ننگ ز گوهر داردحال ما بیرخ آن ماه کسی میداندکه ز شب تا به سحر دیده بر اختر داردطوف بتخانه فروغی چه کند گر نکندکه بتان شکر و او هم دل کافر دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۵ جهان عشق ندانم چه زیر سر داردکه زیر هر قدمی یک جهان خطر دارددریده تا نشود پردهات نمیدانیکه حسن پردهنشینان پرده در داردز روی و موی بتان میتوان یقین کردنکه شام اهل محبت ز پی سحر داردبهای بوسه او نقد جان دریغ مکنکه این معامله نفع از پی ضرر داردگدا چگونه کند سجده آستانی راکه بر زمین سر شاهان تاجور دارداسیر بند سواری شدم ز بخت بلندکه در کمند اسیران معتبر داردفتاده بر لب میگون شاهدی نظرمکه خون ناحق عشاق در نظر داردچسان هوای تو از سر بدر توانم کردکه با تو هر سر مویم سر دگر داردبه ملک مهر و وفا کام خشک و چشمتر استوظیفهای که فروغی ز خشک و تر دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۶ کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر داردکه زلف و کاکل و چشم تو در نظر داردنه دیده از رخ خوب تو میتوان برداشتنه آه سوختگان در دلت اثر داردنه دل از طره خم برخمت توان برکندنه شام تیره هجران ز پی سحر داردز سحر نرگس جادوی تو عیانم شدکه فتنههای نهانی به زیر سر داردهزار نشه فزون دیدهام ز هر چشمیولی نگاه تو کیفیت دگر داردز ابروان تو پیوسته میتپد دل منکه از مژه به کمان تیر کارگر داردحدیث سوختگانت به لاله باید گفتکز آتش ستمت داغ بر جگر داردسری به عالم عشقت قدم تواند زدکه پیش تیغ بلا سینه را سپر داردبرغم غیر مکش دم به دم فروغی راکه مهرت از همه آفاق بیشتر دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۷ خداخوان تا خدادان فرق داردکه حیوان تا به انسان فرق داردموحد را به مشرک نسبتی نیستکه واجب تا به امکان فرق داردمحقق را مقلد کی توان گفتکه دانا تا به نادان فرق داردمناجاتی خراباتی نگرددکه سیر جسم تا جان فرق داردمخوان آلودهدامن هر کسی راکه دامان تا به دامان فرق داردمن و ابروی یار و شیخ و محرابمسلمان تا مسلمان فرق داردمن و میخانه، خضر و راه ظلماتکه می با آب حیوان فرق داردمخوان دور فلک را دور ترساکه دوران تا به دوران فرق داردمکن تشبیه زلفش را به سنبلپریشان تا پریشان فرق داردمبر پیش دهانش غنچه را نامکه خندان تا به خندان فرق داردچه نسبت شاه ایران را به خاقانکه سلطان تا به سلطان فرق داردمظفر ناصرالدینشاه غازیکه فرش با سلیمان فرق داردرخش را مه مگو هرگز فروغیکه خور با ماه تابان فرق دارد
غزل شمارهٔ ۱۶۸ آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارداگر انصاف دهد عیش دو عالم دارددیده با قد تو کی سایه طوبی جویدسینه با داغ تو کی خواهش مرهم داردکم و بیش آن که به دو چشم ترحم دایهرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم داردعاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شودسر این سلسله باید که محکم داردآن که کام از لب شیرین تو خواهد، بایدنیش را بر قدح نوش مقدم داردمن سودا زدهٔ جمعم ز پریشانی دلکاین پریشانی از آن طرهٔ پر خم داردشاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشدخوشدلم خوشدل اگر نیش دمادم داردگر مکرر سخن تلخ بگوید معشوقعاشق آن است که این نکته مسلم داردیارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مبادکه فروغی ز غمت خاطر خرم دارد