انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 54:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۹

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر
هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید
چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد
کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد

هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت
بیچاره اسیری که به احوال تو افتد

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی
می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق
مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش
باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی
آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۰

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری
هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن
مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت
خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر
دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ
بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر
چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی
می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۱

نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد
که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد

دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد
که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد

زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد
به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد

به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من
ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد

ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی
که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد

کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش
پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد

جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم
کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد

وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم
که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد

هزار بار به خون گر کشی فروغی را
ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۲

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد
که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد
شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم
که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم
همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد

من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی
که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر
اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من
که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است
ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم
که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی
که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را
که با وجود جفایت سر وفا دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۳

آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد
شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

غافل از حال جگر سوخته عشق مباش
که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود
که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد

قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست
آن که از سینهٔ صد پاره سپرها دارد

گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام
ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد

ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی
به امیدی که دهان تو شکرها دارد

تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه
مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد

تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری
که به دیدار تو آیینه نظرها دارد

تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی
که نهان در شکن طره قمرها دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۴

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد
که پریشانی او عالم دیگر دارد

ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم
خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد

دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام
اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد

تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر
دم به دم بادهٔ گل‌رنگ به ساغر دارد

آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر
خبر از تشنگی کام سکندر دارد

گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند
که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد

اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید
لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد

حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند
که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد

طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند
که بتان شکر و او هم دل کافر دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۵

جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد
که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد

دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی
که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد

ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن
که شام اهل محبت ز پی سحر دارد

بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن
که این معامله نفع از پی ضرر دارد

گدا چگونه کند سجده آستانی را
که بر زمین سر شاهان تاجور دارد

اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند
که در کمند اسیران معتبر دارد

فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم
که خون ناحق عشاق در نظر دارد

چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد
که با تو هر سر مویم سر دگر دارد

به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است
وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶

کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد

نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد

نه دل از طره خم برخمت توان برکند
نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد

ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد
که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد

هزار نشه فزون دیده‌ام ز هر چشمی
ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد

ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من
که از مژه به کمان تیر کارگر دارد

حدیث سوختگانت به لاله باید گفت
کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد

سری به عالم عشقت قدم تواند زد
که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد

برغم غیر مکش دم به دم فروغی را
که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۷

خداخوان تا خدادان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد

موحد را به مشرک نسبتی نیست
که واجب تا به امکان فرق دارد

محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد

مناجاتی خراباتی نگردد
که سیر جسم تا جان فرق دارد

مخوان آلوده‌دامن هر کسی را
که دامان تا به دامان فرق دارد

من و ابروی یار و شیخ و محراب
مسلمان تا مسلمان فرق دارد

من و می‌خانه، خضر و راه ظلمات
که می با آب حیوان فرق دارد

مخوان دور فلک را دور ترسا
که دوران تا به دوران فرق دارد

مکن تشبیه زلفش را به سنبل
پریشان تا پریشان فرق دارد

مبر پیش دهانش غنچه را نام
که خندان تا به خندان فرق دارد

چه نسبت شاه ایران را به خاقان
که سلطان تا به سلطان فرق دارد

مظفر ناصرالدین‌شاه غازی
که فرش با سلیمان فرق دارد

رخش را مه مگو هرگز فروغی
که خور با ماه تابان فرق دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد
اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد

دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید
سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد

کم و بیش آن که به دو چشم ترحم دای
هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد

عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود
سر این سلسله باید که محکم دارد

آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید
نیش را بر قدح نوش مقدم دارد

من سودا زدهٔ جمعم ز پریشانی دل
کاین پریشانی از آن طرهٔ پر خم دارد

شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد
خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد

گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق
عاشق آن است که این نکته مسلم دارد

یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد
که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 54:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA