انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 54:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹

گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد
ندانم این چه جمال است کان صنم دارد

کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز
که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد

حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب
که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد

کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی
اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد

غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق
که ناز بر سر شاهان محتشم دارد

تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز
وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد

جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری
جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد

دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود
وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد

مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس
که از خمار سحر حالتی دژم دارد

کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد
سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد

از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است
که ره به خلوت دل های محترم دارد

فروغی از لب شیرین شکرافشانت
هزار تنگ شکر در نی قلم دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۰

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد

سر نالیدن مرغان قفس کی داند
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد

شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد

بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
که سر کی طلب این همه حرمان دارد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد

دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱

کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد
بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد

ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد
که شعله را نتواند کسی نهان دارد

به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت
که این معامله هم سود و هم زیان دارد

به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست
ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد

کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند
خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد

سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند
که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد

ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم
که تاب جلوهٔ آن یار مهربان دارد

مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر بر سر خورشید آسمان دارد

ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند
رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد

من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم
که عشق زنده‌ام از بهر امتحان داد

فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد
کدام پیر چنین طالع جوان دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۲

چراغی کاین همه پروانه دارد
یقین کز سوز ما پروا ندارد

نه چشمش مردمان را سرخوشی‌هاست
خوشا دوری که این پیمانه دارد

ز زنجیر سر زلفش توان یافت
که کاری با دل دیوانه دارد

دل خلقی به خاک او گرفتار
چه خرمن‌ها کز این یک دانه دارد

هر آن دل کاشنای کوی او گشت
چه باک از شنعت بیگانه دارد

جهانی سرخوش از افسانهٔ اوست
چه افسونی در این افسانه دارد

غمش هر لحظه می‌کاود دلم را
مگر گنجی در این ویرانه دارد

ز اعجاز دم عیسی عیان است
که این فیض از لب جانانه دارد

فروغی فارغ است از ماه گردون
که ماهی امشب اندر خانه دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۳

هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد
آسایشی از جنبش مژگان تو دارد

گل چاک زد از شوق گریبان صبوری
تا آگهی از چاک گریبان تو دارد

هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری
مهری به لب از پستهٔ خندان تو دارد

هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ
داغی به دل از عارض رخشان تو دارد

جمعیت خاطر ندهد دست کسی را
کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد

هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق
سودازده‌ای بر سر میدان تو دارد

هر سو که نظر می‌کنی آن منظر زیبا
صاحب نظری واله و حیران تو دارد

پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز
شوریده‌سری دست به دامان تو دارد

پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی
کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۴

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد
پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا
خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات
زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد

در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست
آن که از دست غمت خاطر محزون دارد

گرچه خوبان به ستم شهرهٔ شهرند اما
دل سنگین تو کین از همه افزون دارد

می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم
که لب لعل تو دل های جگر خون دارد

در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد
در درونی که تویی کی سر بیرون دارد

هر کجا جلوهٔ بالای تو باشد به میان
راستی سرو کجا قامت موزون دارد

نه همین فتنهٔ چشم تو فروغی تنهاست
چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۵

این چه تابی است که آن حلقهٔ گیسو دارد
که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد
داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد

اهل بینش همه در جلوهٔ او حیرانند
این چه معنی است که آن صورت نیکو دارد

مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه
کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد

پس چرا می‌رمد از حلقهٔ صاحب نظران
گر نه آن چشم سیه شیوهٔ آهو دارد

یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون
بنده دیر مغان ابش که هندو دارد

تاج داران همه خاک در آن درویشند
که به سر خاکی از آن خاک سر کو دارد

من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا
دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد

من و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهات
که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد

مگرش دست به چین سر زلف تو رسید
که دم باد سحر نافهٔ خوش بو دارد

آه من دامن آن ماه فروغی نگرفت
زان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶

غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد
نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد

مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را
که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد

حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق
که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد

دم از دانش مزن با دانه خال نکورویان
که از هر حلقه‌دام عشق مرغ زیرکی دارد

به حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی را
که صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی دارد

فقیه و چشمهٔ کوثر، من و لعل لب ساقی
به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد

هوای دل عنانم می‌کشد هر دم نمی‌دانی
که از هر گوشه صید افکن سوار خانگی دارد

یقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونه
هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد

فروغی را بجز مردن علاجی نیست دور از او
که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۷

مهره توان برد، مار اگر بگذارد
غنچه توان چید، خار اگر بگذارد

با همه حسرت خوشم به گوشهٔ چشمی
چشم بد روزگار اگر بگذارد

کام توان یافتن ز نرگس مستش
یک نفسم هوشیار اگر بگذارد

سر خوشم از دور جام و گردش ساقی
گردش لیل و نهار اگر بگذارد

فصل گل از باده توبه داده مرا شیخ
غیرت باد بهار اگر بگذارد

بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند
گریهٔ بی‌اختیار اگر بگذارد

پرده توانم کشید از آن رخ زیبا
کشمکش پرده‌دار اگر بگذارد

بر سر آنم که در کمند نیفتم
بازوی آن شهسوار اگر بگذارد

وانگذارم به هیچ کس دل خود را
غمزه آن دل شکار اگر بگذارد

دست نیابد کسی به خاطر جمعم
زلف پریشان یار اگر بگذارد

هیچ نگردم به گرد عشق فروغی
جلوهٔ حسن نگار اگر بگذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸

کسی پا به کوی وفا می‌گذارد
که اول سری زیر پا می‌گذارد

لبی تشنه لب داردم چون سکندر
که منت بر آب بقا می‌گذارد

دلی باید از خویش بیگانه گردد
که رو بر در آشنا می‌گذارد

سری کی شود قابل پای قاتل
که از تیغ رو به قفا می‌گذارد

کسی می‌زند چنگ بر تار مویش
که سر بر سر این هوا می‌گذارد

کجا کام حاصل شود رهروی را
که کام از پی مدعا می‌گذارد

کجا می‌توان بست کار کسی را
که اسباب کامش خدا می‌گذارد

دل آخر ز دست غمش می‌گریزد
مرا در میان بلا می‌گذارد

ز کویش به جای دگر می‌رود دل
ولی هر چه دارد به جا می‌گذارد

دو تا کرده قد مرا نازنینی
که بر چهرهٔ زلف دوتا می‌گذارد

دعای مرا بی اثر خواست ماهی
که تاثیر در هر دعا می‌گذارد

فتاده‌ست کارم به رعنا طبیبی
که هر درد را بی‌دوا می‌گذارد

سزد گر ببوسد لبت را فروغی
که در بزم سلطان ثنا می‌گذارد

عدو بند غازی ملک ناصرالدین
که گردون به حکمش قضا می‌گذارد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 54:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA