غزل شمارهٔ ۱۶۹ گهی به دیر و گهی جلوه در حرم داردندانم این چه جمال است کان صنم داردکسی است صاحب بخت بلند و عمر درازکه دست بر سر آن زلف خم به خم داردحیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجبکه جان زندهدلی زیر هر قدم داردکسی که تکیه زند بر عنایت ساقیاگر غلط نکنم تکیهگاه جم داردغلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشقکه ناز بر سر شاهان محتشم داردتو خود به چشم حقیقت نظر نکردی بازوگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم داردجهان ز جنبش مژگان گرفتهای آریجهان بگیرد شاهی که این حشم دارددهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجودوجود تنگ دلان حسرت عدم داردمگر ز چشم تو دم به گلستان نرگسکه از خمار سحر حالتی دژم داردکسی که با سر زلف تو دست پیمان دادسرش به باد فنا گر رود چه غم دارداز آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم استکه ره به خلوت دل های محترم داردفروغی از لب شیرین شکرافشانتهزار تنگ شکر در نی قلم دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۰ هر خم زلف تو یک جمع پریشان داردوه که این سلسله صد سلسله جنبان داردچنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشمپس چرا گوی قمر در خم چوگان داردسر نالیدن مرغان قفس کی داندآن که از خانه رهی تا به گلستان داردشد چمن انجمن از بوی خوشش پنداریکه سمن در بغل و گل به گریبان داردبا وجودی که رخ از پرده ندادهست نشانیک جهان واله و یک طایفه حیران داردبس که از الفت عشاق به خود پیچیدهستبر سر سرو سهی سنبل پیچان داردکاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتیفرقها یوسف من تا مه کنعان داردتا نرفتم ز در دوست نشد معلوممکه سر کی طلب این همه حرمان داردتشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاریکه لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارددوست را صبر دگر هست فروغی ور نهبوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۱ کسی که در دل شب چشم خون فشان داردبیاض چهرهاش از خون دل نشان داردز پرده راز دلم عشق آشکارا کردکه شعله را نتواند کسی نهان داردبه سختی از سر بازار عشق نتوان رفتکه این معامله هم سود و هم زیان داردبه تیرهروزی من چشم روزگار گریستندانم آن مه تابان چه در کمان داردکشاکش دلم آن زلف مو به مو داندخوشا دلی که دلارام نکتهدان داردسزد که اهل نظر سینه را نشان سازندکه ترک عشوه گری تیر در کمان داردز سخت جانی آیینه حیرتی دارمکه تاب جلوهٔ آن یار مهربان داردمهی ز برج مرادم طلوع کرد امشبکه فخر بر سر خورشید آسمان داردز هر طرف به تظلم نیازمندی چندرخ نیاز بر آن خاک آستان داردمن آن حریف عقوبت کش وفا کیشمکه عشق زندهام از بهر امتحان دادفروغی از غم آن نازنین جوان جان دادکدام پیر چنین طالع جوان دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۲ چراغی کاین همه پروانه داردیقین کز سوز ما پروا نداردنه چشمش مردمان را سرخوشیهاستخوشا دوری که این پیمانه داردز زنجیر سر زلفش توان یافتکه کاری با دل دیوانه دارددل خلقی به خاک او گرفتارچه خرمنها کز این یک دانه داردهر آن دل کاشنای کوی او گشتچه باک از شنعت بیگانه داردجهانی سرخوش از افسانهٔ اوستچه افسونی در این افسانه داردغمش هر لحظه میکاود دلم رامگر گنجی در این ویرانه داردز اعجاز دم عیسی عیان استکه این فیض از لب جانانه داردفروغی فارغ است از ماه گردونکه ماهی امشب اندر خانه دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۳ هر کس که به دل حسرت پیکان تو داردآسایشی از جنبش مژگان تو داردگل چاک زد از شوق گریبان صبوریتا آگهی از چاک گریبان تو داردهر غنچه که سر زد ز دم باد بهاریمهری به لب از پستهٔ خندان تو داردهر لاله نو رسته که بشکفت در این باغداغی به دل از عارض رخشان تو داردجمعیت خاطر ندهد دست کسی راکاشفتگی از زلف پریشان تو داردهر لحظه محبت ز پی سیر خلایقسودازدهای بر سر میدان تو داردهر سو که نظر میکنی آن منظر زیباصاحب نظری واله و حیران تو داردپیراهن من چاک شد از رشک مگر بازشوریدهسری دست به دامان تو داردپیداست ز نالیدن دل سوز فروغیکاین سوختگی را ز گلستان تو دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۴ گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون داردپس چرا دل همه شب حال دگرگون داردمن و نظارهٔ باغی که بهاران آنجاخاک را خون شهیدان تو گلگون داردمن دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهاتزان که این سلسله صد سلسله مجنون دارددر خور خرمی هر دو جهان دانی کیستآن که از دست غمت خاطر محزون داردگرچه خوبان به ستم شهرهٔ شهرند امادل سنگین تو کین از همه افزون داردمیتوان یافت ز خون باری چشم مردمکه لب لعل تو دل های جگر خون دارددر وجودی که تویی کی ره صحرا گیرددر درونی که تویی کی سر بیرون داردهر کجا جلوهٔ بالای تو باشد به میانراستی سرو کجا قامت موزون داردنه همین فتنهٔ چشم تو فروغی تنهاستچشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۵ این چه تابی است که آن حلقهٔ گیسو داردکه دل هر دو جهان بسته یک مو داردنقد یک بوسه به صد جان گران مایه ندادداد از این سنگ که لعلش به ترازو دارداهل بینش همه در جلوهٔ او حیراننداین چه معنی است که آن صورت نیکو داردمگر از دیدن او دیده بپوشد ورنهکی کسی طاقت نظاره آن رو داردپس چرا میرمد از حلقهٔ صاحب نظرانگر نه آن چشم سیه شیوهٔ آهو داردیک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرونبنده دیر مغان ابش که هندو داردتاج داران همه خاک در آن درویشندکه به سر خاکی از آن خاک سر کو داردمن و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشادست موسی چه غم از لشگر جادو داردمن و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهاتکه سر راه مرا عشق ز هر سو داردمگرش دست به چین سر زلف تو رسیدکه دم باد سحر نافهٔ خوش بو داردآه من دامن آن ماه فروغی نگرفتزان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۶ غلام آن نظربازم که خاطر با یکی داردنه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی داردمسلم نیست عمر جاودان الا وجودی راکه از زلف رسای او به کف مستمسکی داردحدیث بردباری را بپرس از عاشق صادقکه بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارددم از دانش مزن با دانه خال نکورویانکه از هر حلقهدام عشق مرغ زیرکی داردبه حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی راکه صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی داردفقیه و چشمهٔ کوثر، من و لعل لب ساقیبه قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی داردهوای دل عنانم میکشد هر دم نمیدانیکه از هر گوشه صید افکن سوار خانگی داردیقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونههنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی داردفروغی را بجز مردن علاجی نیست دور از اوکه داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد
غزل شمارهٔ ۱۷۷ مهره توان برد، مار اگر بگذاردغنچه توان چید، خار اگر بگذاردبا همه حسرت خوشم به گوشهٔ چشمیچشم بد روزگار اگر بگذاردکام توان یافتن ز نرگس مستشیک نفسم هوشیار اگر بگذاردسر خوشم از دور جام و گردش ساقیگردش لیل و نهار اگر بگذاردفصل گل از باده توبه داده مرا شیخغیرت باد بهار اگر بگذاردبوسه توان زد بر آن دهان شکرخندگریهٔ بیاختیار اگر بگذاردپرده توانم کشید از آن رخ زیباکشمکش پردهدار اگر بگذاردبر سر آنم که در کمند نیفتمبازوی آن شهسوار اگر بگذاردوانگذارم به هیچ کس دل خود راغمزه آن دل شکار اگر بگذارددست نیابد کسی به خاطر جمعمزلف پریشان یار اگر بگذاردهیچ نگردم به گرد عشق فروغیجلوهٔ حسن نگار اگر بگذارد
غزل شمارهٔ ۱۷۸ کسی پا به کوی وفا میگذاردکه اول سری زیر پا میگذاردلبی تشنه لب داردم چون سکندرکه منت بر آب بقا میگذارددلی باید از خویش بیگانه گرددکه رو بر در آشنا میگذاردسری کی شود قابل پای قاتلکه از تیغ رو به قفا میگذاردکسی میزند چنگ بر تار مویشکه سر بر سر این هوا میگذاردکجا کام حاصل شود رهروی راکه کام از پی مدعا میگذاردکجا میتوان بست کار کسی راکه اسباب کامش خدا میگذارددل آخر ز دست غمش میگریزدمرا در میان بلا میگذاردز کویش به جای دگر میرود دلولی هر چه دارد به جا میگذارددو تا کرده قد مرا نازنینیکه بر چهرهٔ زلف دوتا میگذارددعای مرا بی اثر خواست ماهیکه تاثیر در هر دعا میگذاردفتادهست کارم به رعنا طبیبیکه هر درد را بیدوا میگذاردسزد گر ببوسد لبت را فروغیکه در بزم سلطان ثنا میگذاردعدو بند غازی ملک ناصرالدینکه گردون به حکمش قضا میگذارد