غزل شمارهٔ ۱۷۹ دل نام سر زلف ترا مشک ختا کردالحق که در این نکته غلط رفت و خطا کردمژگان تو دل را هدف تیر ستم ساختابروی تو جان را سپر تیغ بلا کردهر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفتهر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کردترکان خطایی روش مهر ندانندنتوان ز خطازاده تمنای وفا کرددر مجلس غیر آن بت بیشرم و حیا رادیدم که چها خورد و چها برد و چها کردصد جان گرانمایه گرفت از لب جانانیک جان به سر راه طلب هر که فدا کردگر بر سر ما دست فلک تیغ بباردما را نتوان زان مه بی مهر جدا کردخود را همه حال فراموش نمودمتا پیر مغان آگهم از سر خدا کردیک خاطر آشفته نشد جمع فروغیتا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۰ دوش زلف سیهت بندهنوازیها کرددل دیوانه به زنجیر تو بازیها کردآتش چهرهٔ تو مجمره سوزیها داشتعنبرین طرهٔ تو غالیه سازیها کردلب پر شکر تو شهد فشانیها داشتچشم افسون گر تو سحر طرازیها کردتا نسیم سحر از جعد بلندت دم زدعمر کوتاهم از این قصه درازیها کردتا فروغی دلش از شوق فروزان گرددچین کاکل به سرت چتر فرازیها کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۱ شبی که دل به برم یاد زلف دلبر کرددماغ جان مرا تا سحر معطر کردخیال دانهٔ خال مهی اسیرم ساختکه صید مرغ دل از جعد دام گستر کردشهید خنجر مژگان شاهدی شدهامکه زنده کشتهٔ خود را به زخم دیگر کردمخور فریب نگاهش اگر مسلمانیکه هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کردبه جان رسیدهام از دست سادهلوحی دلکه یار وعده خلاف آن چه گفت باور کردسراغی از دل گم گشته دوش میکردماشارتی به خم طرهٔ معنبر کردیکی ز حسرت روی تو چاک بر دل زدیکی ز دامن کوی تو خاک بر سر کردیکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفتیکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کردیکی رخ تو شباهت به ماه تابان دادیکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کردیکی ز خط خوشت خانه را معطر ساختیکی ز ماه رخت دیده را منور کردگرفت زلف سیه تا رخ تو را گفتمغلام زنگی شه روم را مسخر کردستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاهکه قطره را کف جودش محیط گوهر کردشها ثنای تو در دست قدسیان افتادکه هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کردفروغ طبع فروغی گرفت عالم راکه مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۲ نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کردچشم تو سرافکنده به هر انجمنش کردتا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زدعطار صبا مشک ختن در دهنش کردتا گل به هواخواهی روی تو درآمدنقاش چمن صاحب وجه حسنش کردتا سرو پی بندگی قد تو برخاستدور فلک آزاد ز بند محنش کردتا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زدسلطان قضا امر به خون ریختنش کردهر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریختفردای جزا کس نتواند ثمنش کردهر جامه که بر قامت عشاق بریدندعشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کردهر شام دل از یاد سر زلف تو نالیدمانند غریبی که هوای وطنش کردهر کس که به شیریندهنی دل نسپاردنتوان خبر از حال دل کوهکنش کردبا هیچ نشانی نکند سخت کمانیکاری که به دل غمزهٔ ناوک فکنش کرددردا که ز معشوق نشد چارهٔ دردمتا جذبهٔ عشق آمد و هم درد منش کردگفتم که دل اهل جنون را به چه بستیدستی به سر زلف شکن بر شکنش کردزنهار به مست در میخانه مخندیدکاین بی خبری با خبر از خویشتنش کردچشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل دادنسبت نتوانم به غزال ختنش کردیاقوت صفت خون جگر خورد فروغیتا جوهری عقل قبول سخنش کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۳ چشم مستش نه همین غارت دین و دل کردکه به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کردچشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاستکه به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کردزد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخترحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرددل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافتکام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کردنه مرا خواهش حور است و نه امید قصوریاد او آمد و فکر همه را باطل کردگفتم آسان شود از عشق همه مشکل منآه از این کار که آسان مرا مشکل کردوقتی از حالت عشاق خبردار شدمکه مرا عشق تو خون در دل و در پا گل کرداین سلاسل که تو داری همه را حیران ساختوین شمایل که تو داری همه را مایل کردشبی افتاد به بزم تو فروغی را راهعشق تا محشرش افسانهٔ هر محفل کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۴ از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کردشب خود را به همین شیوه سحر خواهم کردمو به مو بندهٔ آن زلف سیه خواهم شدسال ها خواجگی دور قمر خواهم کردبا خم ابروی او نرد هوس خواهم باختپیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کردگندم خال وی از جنت او خواهم چیدمن هم از روی صفا کار پدر خواهم کردزان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفتهمهٔ شهر پر از تنگ شکر خواهم کردهم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفتهم لب خشک به آب مژه تر خواهم کردخون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریختدیده را غرقه به خونآب جگر خواهم کردآخر از دست غمش چاک به دل خواهم زدعاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرددل به زنار سر زلف بتان خواهم بستخویشتن را به ره کفر سمر خواهم کردنعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاختشعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کردگر فروغی رخ او بار دیگر خواهم بردکی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۵ بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کردپاداش آن جفاها یک ره وفا توان کردبیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ماکی آنقدر تطاول با آشنا توان کردمخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگونجانی به ما توان داد، کامی روا توان کردوقتی به یک اشارت جانی توان خریدنگاهی به یک تبسم دردی دوا توان کردیک بار اگر بپرسی احوال بینصیبانبا صد هزار حرمان دل را رضا توان کردهر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دستچندی به سر توان زد عمری دعا توان کردگر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزدبرگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کردگر پیر بادهخواران گیرد ز لطف دستمهر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کردگر جرعهای بریزد بر خاک لعل ساقیخاک سبوکشان را آب بقا توان کردگر آدمی درآید در عالم خداییآدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کردگر نیم شب بنالی از سوز دل فروغیراه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۶ نه حسرت وصالش از دل به در توان کردنه صبر در فراقش زین بیشتر توان کردتا وقت باز گشتن چندی عزیز باشییک چند از آن سر کو عزم سفر توان کردگر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب رایک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کردگر کام جان توان یافت از روی و موی دلبرروزی به شب توان برد، شامی سحر توان کردگر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندددامان گلستان را از گریهتر توان کردگر دامن جوانان افتد به دست ما راپیرانه سر به عالم خود را سمر توان کردهر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گرددجز عاشقی مپندار کار دگر توان کرددر هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشایددل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کردکارم به جان رسیدهست از ناصبوری دلپنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرداز من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیستکی در غم محبت صبر آن قدر توان کرداز کوی می فروشان جایی کجا توان رفتکانجا غم جهان را خاکی به سر توان کردگر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبیهر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد
غزل شمارهٔ ۱۸۷ زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکردکه دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکردخرمنی نیست که غمهای تو بر باد ندادخانهای نیست که سودای تو ویرانه نکردآخرش چرخ به زندان مکافات کشیدهر که را سلسلهٔ موی تو دیوانه نکردشیخ تا حلقهٔ زنار سر زلف تو دیدهیچ در دل هوس سبحهٔ صد دانه نکردرخ افروختهات ز آتش هجرانم سوختآن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکردخانه هستیش از سیل فنا ویران بادهر که از روی صفا خدمت میخانه نکردنه عجب گر بکند دست قضا ریشهٔ اوهر حریفی که می از شیشه به پیمانه نکردآگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیستآن که در پای قدح نعرهٔ مستانه نکردپی به سر منزل مقصود فروغی نبردآن که جان را به فدای سر جانانه نکرد
غزل شمارهٔ ۱۸۸ هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرداول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرددستی که بر میان وصال تو میزدمتیغ فراق منقطعش از میانه کردتا چشمم اوفتاد به شاهین زلف توعنقای عشق بر سر من آشیانه کردسیل غمت فتاد به فکر خرابیامچندان که در خرابه من جغد خانه کرددر ناف آهوان ختا نافه گشت خونتا جعد مشکبوی تو را باد شانه کردهر سر خبر ز سر محبت کجا شودالا سری که سجدهٔ آن آستانه کردتنها من اسیر خط و خال او شدمبس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کردتیغ ستم کشیده به سر وقت من رسیدالحق که در حقم کرم بیکرانه کردگفتم مگر ز باده به دامن نشانمشبرخاست از میانه و مستی بهانه کردمنت خدای را که شراب صبوحیامفارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کردبی مهری از تو دید فروغی ولی مدامفریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد