غزل شمارهٔ ۹ کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو راکی بودهای نهفته که پیدا کنم تو راغیبت نکردهای که شوم طالب حضورپنهان نگشتهای که هویدا کنم تو رابا صد هزار جلوه برون آمدی که منبا صد هزار دیده تماشا کنم تو راچشمم به صد مجاهده آیینهساز شدتا من به یک مشاهده شیدا کنم تو رابالای خود در آینهٔ چشم من ببینتا با خبر زعالم بالا کنم تو رامستانه کاش در حرم و دیر بگذریتا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو راخواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنمخورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو راگر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ منچندین هزار سلسله در پا کنم تو راطوبی و سدره گر به قیامت به من دهندیکجا فدای قامت رعنا کنم تو رازیبا شود به کارگه عشق کار منهر گه نظر به صورت زیبا کنم تو رارسوای عالمی شدم از شور عاشقیترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو رابا خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنیمیر سپاه شاه صفآرا کنم تو راجم دستگاه ناصردین شاه تاجورکز خدمتش سکندر و دارا کنم تو راشعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفتزیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
غزل شمارهٔ ۱۰ گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو رافردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو راگر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمیزندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو راسرمایهٔ جان باختم تن را ز جان پرداختمآخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو راهر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانهایاما دل بشکستهام نشکست پیمان تو راهر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان دادهایبوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو راگر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختنحاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو راگر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهدسالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو رااشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگرترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو راآشفته خاطر کردهام جمعیت عشاق راهر شب که یاد آوردهام زلف پریشان تو رادانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسههامستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو رازان رو فروغی میدهد چشم جهان را روشنیکز دل پرستش میکند خورشید تابان تو را
غزل شمارهٔ ۱۱ من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو راکی توانم برکشید از سینه پیکان تو راگر بدینسان نرگس مست تو ساغر میدهدهوشیاری مشکل است البته مستان تو راوعده فردای زاهد قسمت امروز نیستبهر حور از دست نتوان داد دامان تو راجز سر زلف پریشانت نمیبینم کسیکاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو راای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریختسالها بیهوده رفتم خاک میدان تو راهرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتابصبحدم بیند اگر چاک گریبان تو رادامن آفاق را پر عنبر سارا کنندگر بر افشانند زلف عنبر افشان تو راچشم گریان مرا از گریه نتوان منع کردتا به کام دل نبوسم لعل خندان تو راآه سوزان را فروغی اندکی آهسته ترترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را
غزل شمارهٔ ۱۲ دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو راوز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو راقطره خون تازهای از تو رسیده بر دلمبه که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو رابا دل چون کبوترم انس گرفته چشم تورام به خود نمودهام باز رمیدهٔ تو رامن که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخنچون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو راتیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببینپشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو راقامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولیچنگ نمیتوان زدن زلف خمیدهٔ تو راشام نمیشود دگر صبح کسی که هر سحرزان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو راخسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تومهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو راای که به عشق او زدی خنده به چاک سینهامشکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو رادست مکش به موی او مات مشو به روی اوتا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو راباز فروغی از درت روی طلب کجا بردزان که کسی نمیخرد هیچ خریدهٔ تو را
غزل شمارهٔ ۱۳ نازم خدنگ غمزهٔ آن دلپذیر راکر وی گزیر نیست دل ناگزیر رامایل کسی به شهپر فوج فرشته نیستچندان که من ز شست دلآرام تیر رامنعم ز سیر صورت زیبای او مکناز حالت گرسنه خبر نیست سیر راوقتی به فکر حال پریشان فتادهامکز دست دادهام دل و چشم و ضمیر رامقبول اهل راز نگردد نماز منگر در نظر نیاوردم آن بینظیر رافرخنده منظری شده منظور چشم منکز جلوه میزند ره چندین بصیر راشد گیسوان سلسله مویی کمند منکز حلقهاش نجات نباشد اسیر راتا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خالآتش گرفت عنبر و عود و عبیر راهر دل که شد به گوشهٔ چشم وی آشنایک سو نهاد گوش نصیحت پذیر رابوسی نمیدهد به فروغی مگر لبشبوسیده درگه ملک ملک گیر رازیب کلاه و تخت محمد شه دلیرکار است ملک و ملت و تاج و سریر را
غزل شمارهٔ ۱۴ میفشان جعد عنبر فام خود راببین دلهای بی آرام خود راسپردم جان و بوسیدم دهانتبه هیچ آخر گرفتم کام خود رابه دشنامی توان آلوده کردنلب شیرین درد آشام خود رادلم در عهد آن زلف و بناگوشمبارک دید صبح و شام خود رادر آغاز محبت کشته گشتمبنازم بخت نیک انجام خود رازبان از پند من ای خواجه بر بندکه بستم گوش استفهام خود راز سودای سر زلف رسایشبدل کردم به کفر اسلام خود رامن آن روزی که دل بستم به زلفشپریشان خواستم ایام خود رابه عشق از من مجو نام و نشانیکه گم کردم نشان و نام خود رافروغی سوختم اما نکردمز سر بیرون خیال خام خود را
غزل شمارهٔ ۱۵ اگر مردان نمی بردند امتحانش رانمی دانم که بر میداشت این بار گرانش رامن بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری راکه نگرفتهست دست هیچ سلطانی عنانش رافلک کار مرا افکند با نامهربان ماهیکه نتوان مهربان کردن دل نامهربانش رامرا پیوسته در خون میکشد پیوسته ابروییکه نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش راکسی از درد پنهان آشکارا میکشد ما راکه نتوان آشکارا ساختن راز نهانش رامگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردیکه دل گم کرده ام آنجا و میجویم نشانش راهنوزم چشم امید است بر درگاه او امابهر چشمی نمیبخشند خاک آستانش راچو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لبلبی را بوسه باید زد که میبوسد دهانش راچو نتوان در بر جانان میان بندگی بستنکسی را بنده باید شد که میبندد میانش راگر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پیبه یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش راچنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمدکه ترسم بشنود سلطان عادل داستانش راخدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرورکه حق بر دست او دادهست مفتاج جهانش راچو برخیزند شاهان جوانبخت از پی نازشجهان پیر گیرد دامن بخت جوانش رافروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت رامگر مردم نمیبینند چشم خونفشانش را
ب غزل شمارهٔ ۱۶ چنین که برده شراب لبت ز دست مرامگر به دامن محشر برند مست مراچگونه از سرکویت توان کشیدن پایکه کرده هر سر موی تو پای بست مراکبود شد فلک از رشک سربلندی منکه عشق سرو بلند تو ساخت پست مرابدین امید که یک لحظه با تو بنشینمهزار ناوک حسرت به دل نشست مرابه نیم بوسه توان صد هزار جان دادناز آن دو لعل میآلود میپرست مراکنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقیکه هست مستی این باده از الست مرانشسته خیل غمش در دل شکستهٔ مندرست شد همه کاری از این شکست مراخوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا ربجراحتش مرساد آن که سینه خست مراپرستش صنمی میکنم فروغی سانکه عشقش از پی این کار کرده هست مرا
غزل شمارهٔ ۱۷ باعث مردن بلای عشق باشد مراراجت جان من آخر آفت جان شد مرانرگس او با دل بیمار من الفت گرفتعاقبت درد محبت عین درمان شد مراکو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که بازمطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرادوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطریعشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مراسخت جانی بر نمیدارد سر کوی وفاتا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مراداستان یوسف گمگشته دانستم که چیستیوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مراحسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشدهر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مراکام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه منصبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرااین تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پرییا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مراخانهٔ شهری خراب از حسن شهر آشوب اوستنی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۸ طالب جانان به جان خریده الم راعاشق صادق کرم شمرده ستم راصف زده مژگان چشم خیمه نشینیاز پی قتلم کشیده خیل حشم راقبلهٔ خود ساختم بتی که جمالشپرده نشین ساخت صد هزار صنم راخرمی شادی فزا که مایهٔ مستی استهیچ دوایی نکرده چارهٔ غم راکشتهٔ شاهی شدم به جرم محبتکز خم ابرو کشید تیغ دو دم رابرمه رویش تعشقی است نگه رابر سر کویش تعلقی است قدم راچشم تو هر جا که جام باده چشاندمست فشاند به خاک ساغر جم راوه که به عهد میان و دور دهانتجمع به هم کردهای وجود و عدم رادوش گشودی به چهره زلف شب آساشرح نمودی حدیث نور و ظلم راگر گل روی تو از نقاب برآیدکس نستاند به هیچ باغ ارم راگر مددی از مداد زلف تو باشدنطق فروغی دهد زبان قلم را