غزل شمارهٔ ۱۸۹ ای خوشا رندی که رو در ساحت میخانه کردچارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کردسال ها کردم به صافی خدمت میخانه راتا می صاف محبت در وجودم خانه کرددانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز ندادبعد از این در پای خم، انگور باید دانه کردنازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنامردم آگاه را از خویشتن بیگانه کردچشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساختحلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کردمن که در افسون گری افسانهام در روزگارنرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرددامن آن گنج شادی را نیاوردم به دستسیل غم بیهوده یکسر خانهای ویرانه کردسر حق را بر سر دار فنا کرد آشکاردر طلب منصور الحق همت مردانه کردآن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوستکی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد
غزل شمارهٔ ۱۹۰ نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان میکردمشتری فکر خریداریاش آسان میکردتلخ کام از لب شیرین بتی جان دادمکه به یک خنده جهان را شکرستان میکردهمه جعمیت عشاق پریشان میشدچون صبا شرحی از آن زلف پریشان میکردکوی دل ها همه از شوق به سر میغلطیدچون خم طره او دست به چوگان میکردگر زلیخا رخ زیبای تو میدید به خوابیوسفش را همهٔ عمر به زندان میکردخضر اگر لعل روان بخش تو را میبوسیدخاک حسرت به سر چشمهٔ حیوان میکردشب که از خط تو یک نکته بیان میکردمتا سحر مشک ختا باد به دامان میکردبا خیال خط و خال تو دل مشتاقانمشک در دامن و عنبر به گریبان میکردکرد با جان فروغی رخ تابندهٔ دوستبا کتان آن چه فروغ مه تابان میکرد
غزل شمارهٔ ۱۹۱ ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پروردانده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پروردزان دارو درد کهن، پیمانهای دراده به منکش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پروردبرخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کناز بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پروردجامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شویخضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پروردتا می به ساغر کردهام، کوثر به دست آوردهامبا شاهدی میخوردهام، کاو باغ رضوان پروردبر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزنزیرا که میر انجمن باید که مهمان پروردگر خواجه از روی کرم من بنده را بخشد چه غمپاکیزه دامان لاجرم آلودهدامان پروردبگزیدهٔ پیر مغان رندی است از بخت جوانکز طفلیش مام جهان زاب رزستان پروردگر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگریکایام گنج گوهری در گنج ویران پروردشوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کندعین بقا پیدا کند هر جان که جانان پروردگر صاحب چشم تری گوهر به دامان پروریکز گریه ابر آذری درهای غلتان پروردمشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضاصد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورددر بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کویزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پروردچون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنوکاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پروردگر سالک دیرینهای دریاب روشن سینهایتحصیل کن آیینهای کانوار یزدان پروردآن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم منچون ابر گرید در چمن گل های خندان پروردخط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکریا طوطئی کو بال و پر در شکرستان پروردگیسوی چون زنار او، آرایش رخسار اویک شمهاست از کار او کفری که ایمان پرورددارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بسدر سایهٔ بال مگس، شاهین پران پروردشاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی اوهر موری از نیروی او، چندین سلیمان پروردگو خصم از باب صفا از سحر سازد مارهاتا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پروردهمت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسیدرویش میباید کسی کز سیر سلطان پروردپیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمنکز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پروردشاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلیآن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد
غزل شمارهٔ ۱۹۲ تا مه روی تو از چاک گریبان سر زدگفتی از جیب افق نیر رخشان سر زدتا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلفصبح امید من از شام غریبان سر زدصبح نورانی دیدار تو طالع نشدهای دریغا که شب تیرهٔ هجران سر زدهر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطتهمه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زدخط به گرد لب جان بخش تو میدانی چیستظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زداز سر خاک شهیدان تو ای سخت کمانعوض لاله همی غنچهٔ پیکان سر زدصورت خوب تو از عالم معنی برخاستشعله آه من از سینهٔ سوزان سر زدیارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوندگر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زدخبر از حال اسیران محبت میدادنالهای کز دل مرغان گلستان سر زدگر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیستکاین گناهی است که از عالم امکان سر زد
غزل شمارهٔ ۱۹۳ تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زدآشیان دل یک سلسله را بر هم زدبود از زلف پریشان توام خاطر جمعفتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زدتابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتادآتش عشق تو بر محرم و نامحرم زدتو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروزکه زنخدان تو آتش به چه زمزم زدگر نه از مردن عشاق پریشانحال استپس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زدحال دل سوختهٔ عشق کسی میداندکه به دل داغ تو را در عوض مرهم زداگر آن خال سیه رهزن من شد شایدزان که شیطان به همین دانه ره آدم زدچشم بد دور که آن صفزده مژگان درازخنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زدخجلت عشق به حدی است که در مجلس دوستآستین هم نتوان بر مژهٔ پرنم زداولین نقطهٔ پرگار محبت ماییمپس از آن کلک قضا دایرهٔ عالم زدهر چه در جام تو ریزند فروغی مینوشکه به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد
غزل شمارهٔ ۱۹۴ نرگس مست تو راه دل هشیاران زدخفته را بین که چسان بر صف بیداران زدعشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بودگه به کار من و گاهی به دل یاران زدساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریختآتشی بود که در خانهٔ میخواران زدتو که از قید گرفتاری دل آزادیکی توان با تو دم از حال گرفتاران زدتا عذار تو عرقریز شد از آتش میباغبان گفت که بر برگ سمن باران زدتا خط سبز تو از یاسمت چهره دمیدبرق یاس آمد و بر کشت طلب کاران زدآن که در بزم توام توبه ز می خوردن دادگرم شوق آمد و سر بر در خماران زدنازم آن چشم سیه مست که از راه غرورسرگران آمد و بر قلب سبکباران زدجور خوبان جفا پیشه فروغی را کشتتا دم از محکمی عهد وفادارن زد
غزل شمارهٔ ۱۹۵ چشم مستش اگر از خواب گران برخیزدای بسا فتنه که در دور زمان برخیزداز پی جلوه گر آن سرو روان برخیزددل به عذر قدمش از سر جان برخیزدعجبی نیست که در صحبت آن تازه جوانپیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزدضعفم از پای درانداخت خدایا مپسندکه ز کویش تن بی تاب و توان برخیزدترسم افزونی صیدی که در این صیدگه استنگذارد که خدنگش ز کمان برخیزدخون به پیمانه کشی مغبچگان بنشینندکس نیارد ز در دیر مغان برخیزدبا کمان خانهٔ ابرو گذر انداز به شهرکز دم تیر تو شهری به امان برخیزدگر بدین پستهٔ خندان به چمن بنشینیغنچه از شاخ به صد آه و فغان برخیزدگر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهیاستخوانم ز لحد رقصکنان برخیزدآخر ای سرو خرامنده، فروغی تا چنداز سر راه تو حسرت نگران برخیزد
غزل شمارهٔ ۱۹۶ هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشدبرنخیزد اگر آشوب قیامت باشدیار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بودحیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشدکار هر کس که بر آن ترک کماندار افتادباید از جان هدف تیر ملامت باشدتا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزنعاشق آن است که دارای علامت باشدما که بستیم به دل نقش قد موزونشگو مؤذن ز پی بستن قامت باشددر همه عمر به جز عشق نکردم کاریآه اگر حاصل این کار ندامت باشدعهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نرومگر به پای خم می جای اقامت باشدکی توان باده ننوشید در ایام بهارگر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشدنشود صدرنشین در میخانهٔ عشقآن که شایستهٔ محراب امامت باشدهر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حقکس ندیدیم که خورشید کرامت باشددادگر داور بخشنده ملک ناصردینکه فلک پیرو او تا به قیامت باشد
غزل شمارهٔ ۱۹۷ هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشدجای رحم است بر او گر همه کافر باشدقاتلی خون مرا ریخت که مقتولش راباز بر سر هوس ضربت دیگر باشدگر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاستبا دماغی که از آن طره معطر باشدمن ندانم که لب از وصف لبش بربندمسخن قند همان به که مکرر باشدمشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزدوعده وصلش اگر در صف محشر باشدپر کند سیل سرشکم ز میان بنیادشگر میان من و او سد سکندر باشدخم آن طرهٔ مشکین و دل مسکینممثل شهپر شاهین و کبوتر باشدواقف از حال پراکندهدلان دانی کیستدل جمعی که در آن جعد معنبر باشدگر تو در مجلس فردوس نباشی ساقیمی ننوشم اگر از چشمهٔ کوثر باشددر ره عشق اگر بخت فروغی این استیار باید که جفاکار و ستمگر باشد
غزل شمارهٔ ۱۹۸ هر کس که به جان دسترسی داشته باشدباید که به دل مهر کسی داشته باشدزان بر سر بیمار غمش پا نگذاردترسد که مبادا نفسی داشته باشددل نالهکنان رفت پی محمل دلدارکاین قافله باید جرسی داشته باشدگر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیستمرغی که به تنها قفسی داشته باشداز الفت بیگانه بیندیش که حیف استدامان تو هر بوالهوسی داشته باشددر پرده قدح نوش فروغی که مباداسنگی به کمینت عسسی داشته باشد