انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 54:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۹

ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد
چارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را
تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا
مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت
حلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار
نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست
سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست
کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۰

نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان می‌کرد
مشتری فکر خریداری‌اش آسان می‌کرد

تلخ کام از لب شیرین بتی جان دادم
که به یک خنده جهان را شکرستان می‌کرد

همه جعمیت عشاق پریشان می‌شد
چون صبا شرحی از آن زلف پریشان می‌کرد

کوی دل ها همه از شوق به سر می‌غلطید
چون خم طره او دست به چوگان می‌کرد

گر زلیخا رخ زیبای تو می‌دید به خواب
یوسفش را همهٔ عمر به زندان می‌کرد

خضر اگر لعل روان بخش تو را می‌بوسید
خاک حسرت به سر چشمهٔ حیوان می‌کرد

شب که از خط تو یک نکته بیان می‌کردم
تا سحر مشک ختا باد به دامان می‌کرد

با خیال خط و خال تو دل مشتاقان
مشک در دامن و عنبر به گریبان می‌کرد

کرد با جان فروغی رخ تابندهٔ دوست
با کتان آن چه فروغ مه تابان می‌کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۱

ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد

زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای دراده به من
کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد

برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن
از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد

جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی
خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد

تا می به ساغر کرده‌ام، کوثر به دست آورده‌ام
با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد

بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن
زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد

گر خواجه از روی کرم من بنده را بخشد چه غم
پاکیزه دامان لاجرم آلوده‌دامان پرورد

بگزیدهٔ پیر مغان رندی است از بخت جوان
کز طفلیش مام جهان زاب رزستان پرورد

گر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگری
کایام گنج گوهری در گنج ویران پرورد

شوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کند
عین بقا پیدا کند هر جان که جانان پرورد

گر صاحب چشم تری گوهر به دامان پروری
کز گریه ابر آذری درهای غلتان پرورد

مشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضا
صد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورد

در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
یزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پرورد

چون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنو
کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد

گر سالک دیرینه‌ای دریاب روشن سینه‌ای
تحصیل کن آیینه‌ای کانوار یزدان پرورد

آن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم من
چون ابر گرید در چمن گل های خندان پرورد

خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
یا طوطئی کو بال و پر در شکرستان پرورد

گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او
یک شمه‌است از کار او کفری که ایمان پرورد

دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس
در سایهٔ بال مگس، شاهین پران پرورد

شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او
هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد

گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها
تا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پرورد

همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی
درویش می‌باید کسی کز سیر سلطان پرورد

پیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمن
کز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پرورد

شاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلی
آن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۲

تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد

تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف
صبح امید من از شام غریبان سر زد

صبح نورانی دیدار تو طالع نشده
ای دریغا که شب تیرهٔ هجران سر زد

هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت
همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد

خط به گرد لب جان بخش تو می‌دانی چیست
ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد

از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان
عوض لاله همی غنچهٔ پیکان سر زد

صورت خوب تو از عالم معنی برخاست
شعله آه من از سینهٔ سوزان سر زد

یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند
گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد

خبر از حال اسیران محبت می‌داد
ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد

گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست
کاین گناهی است که از عالم امکان سر زد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳

تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد

بود از زلف پریشان توام خاطر جمع
فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد

تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد

تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد

گر نه از مردن عشاق پریشان‌حال است
پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد

حال دل سوختهٔ عشق کسی می‌داند
که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد

اگر آن خال سیه رهزن من شد شاید
زان که شیطان به همین دانه ره آدم زد

چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد

خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پرنم زد

اولین نقطهٔ پرگار محبت ماییم
پس از آن کلک قضا دایرهٔ عالم زد

هر چه در جام تو ریزند فروغی می‌نوش
که به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۴

نرگس مست تو راه دل هشیاران زد
خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد

عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود
گه به کار من و گاهی به دل یاران زد

ساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت
آتشی بود که در خانهٔ میخواران زد

تو که از قید گرفتاری دل آزادی
کی توان با تو دم از حال گرفتاران زد

تا عذار تو عرق‌ریز شد از آتش می
باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد

تا خط سبز تو از یاسمت چهره دمید
برق یاس آمد و بر کشت طلب کاران زد

آن که در بزم توام توبه ز می خوردن داد
گرم شوق آمد و سر بر در خماران زد

نازم آن چشم سیه مست که از راه غرور
سرگران آمد و بر قلب سبکباران زد

جور خوبان جفا پیشه فروغی را کشت
تا دم از محکمی عهد وفادارن زد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۵

چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد
ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد

از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد
دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد

عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان
پیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزد

ضعفم از پای درانداخت خدایا مپسند
که ز کویش تن بی تاب و توان برخیزد

ترسم افزونی صیدی که در این صیدگه است
نگذارد که خدنگش ز کمان برخیزد

خون به پیمانه کشی مغبچگان بنشینند
کس نیارد ز در دیر مغان برخیزد

با کمان خانهٔ ابرو گذر انداز به شهر
کز دم تیر تو شهری به امان برخیزد

گر بدین پستهٔ خندان به چمن بنشینی
غنچه از شاخ به صد آه و فغان برخیزد

گر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهی
استخوانم ز لحد رقص‌کنان برخیزد

آخر ای سرو خرامنده، فروغی تا چند
از سر راه تو حسرت نگران برخیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۶

هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد

یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد

کار هر کس که بر آن ترک کمان‌دار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد

تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد

ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد

در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد

عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد

کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد

نشود صدرنشین در می‌خانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد

هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد

دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۷

هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد
جای رحم است بر او گر همه کافر باشد

قاتلی خون مرا ریخت که مقتولش را
باز بر سر هوس ضربت دیگر باشد

گر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاست
با دماغی که از آن طره معطر باشد

من ندانم که لب از وصف لبش بربندم
سخن قند همان به که مکرر باشد

مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزد
وعده وصلش اگر در صف محشر باشد

پر کند سیل سرشکم ز میان بنیادش
گر میان من و او سد سکندر باشد

خم آن طرهٔ مشکین و دل مسکینم
مثل شهپر شاهین و کبوتر باشد

واقف از حال پراکنده‌دلان دانی کیست
دل جمعی که در آن جعد معنبر باشد

گر تو در مجلس فردوس نباشی ساقی
می ننوشم اگر از چشمهٔ کوثر باشد

در ره عشق اگر بخت فروغی این است
یار باید که جفاکار و ستمگر باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹۸

هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد

زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد

دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد

گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد

از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد

در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 20 از 54:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA