غزل شمارهٔ ۲۱۹ ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چندمنت ناوک دلدوز تو بر جانی چندگوشه چاک گریبانت اگر بگشاییبشکنی رونق بازار گلستانی چندتا بریدند بر اندام تو پیراهن نازبر دریدند ز هر گوشه گریبانی چندجمع کن سلسلهٔ زلف پریشانت راتا مگر جمع کنی حال پریشانی چندیوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاصاز خم زلف تو افتاد به زندانی چندتنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفسبودی ای کاش مرا قوت افغانی چندناصحا منع فروغی ز محبت تا کیگو به آن مه نکند عشوهٔ پنهانی چند
غزل شمارهٔ ۲۲۰ دادن باده حرام است به نادانی چندکآب حیوان نتوان داد به حیوانی چندگذر افتاد به هر حلقهٔ غم دوران رامگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چندخون دل چند خوری زین فلک میناییساغری چند بزن با لب خندانی چندایمن از فتنهٔ این گنبد مینا منشینخیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چندراه در حلقهٔ پیمانه کشانت ندهندتا سرت را ننهی بر سر پیمانی چندکرم خواجه بهر بنده مشخص نشودتا نباشد به کفش نامهٔ عصیانی چندپای مجنون به در خیمهٔ لیلی نرسدتا به سر طی نکند راه بیابانی چندتشنه شو تا بخوری شربت آن چشمهٔ نوشخسته شو تا ببری لذت درمانی چندقصهٔ یوسف افتاده به چه دانی چیستگر فتد راه تو در چاه زنخدانی چندتا در آیینه تماشای جمالت نکنیکی شوی با خبر از حالت حیرانی چندبر سر زلف تو دیوانه دلم تنها نیستکه در این سلسله جمعند پریشانی چندبه تمنای تو ای سرو خرامان تا کیسر هر کوچه زنم دست به دامانی چندترسم از چشم مسلمانکش کافرکیشتبر در شاه فروغی کشد افغانی چنددادگر داور بخشنده ملک ناصردینکه رسیدهست به فریاد مسلمانی چند
غزل شمارهٔ ۲۲۱ عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتندوز شاخه گل داد دل زار گرفتنداز رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدندوز بوی سمن طاقت عطار گرفتندپیران کهن بر لب انهار نشستندمستان جوان دامن کهسار گرفتندزهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندندعباد ز سر دستهٔ دستار گرفتندیک قوم قدم از سر سجاده کشیدندیک جمع سراغ از در خمار گرفتندیک زمره به شوخی لب معشوق گزیدندیک فرقه به شادی می گلنار گرفتندیک طایفه شکر ز لب دوست مزیدندیک سلسله ساغر ز کف یار گرفتندیک جرگه بی چشم سیه مست فتادندیک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتندنوروز همایون شد و روز می گلگونپیمانهکشان ساغر سرشار گرفتندشیرین دهنی بوسه به من داد در این عیدکز شکر او قند به خروار گرفتندمیران و وزیران و مشیران و دلیراندربارگه شاه جهان بار گرفتنددر پای سریر ملک مملکت آرابر کف شعرا دفتر اشعار گرفتندخدام در دولت دارای گهربخشبر سر طبق درهم و دینار گرفتندابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود رااز شاه جوان بخت جهاندار گرفتنداسکندر جمشیدسیر ناصردین شاهکز ابر کفش گوهر شه وار گرفتندفرخنده شد از فر شهی عید فروغیکز وی همه شاهان سبق کار گرفتند
غزل شمارهٔ ۲۲۲ کام من از آن کنج دهان هیچ ندادندجز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادنددر وصف دهانش همه را ناطقه لال استاینجاست که تقریر زبان هیچ ندادندآتش زدگان ستم یار خموشنداینجاست که یارای فغان هیچ ندادندباریک تر از موی شدند اهل دل اماآگاهی از آن موی میان هیچ ندادنداز بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسیدزیرا که در این مرحله جان هیچ ندادندیک باره سبکبار شد از غصهٔ دورانآن را که بجز رطل گران هیچ ندادندآسایشی از مغبچگان هیچ ندیدمآسایشم از دیر مغان هیچ ندادندرفتم به سراغ دل گم گشته به کویشزین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادندچون شاد نباشم که دل غمزدهام راغیر از غم آن سرو روان هیچ ندادنددر مردن آن شمع برافروخته ما راالا نفس شعلهفشان هیچ ندادندتیری به نشان دل ما هیچ نینداختانصاف بدان سخت کمان هیچ ندادنداز خوان قضا قسمت ابنای جهان رابی همت دارای جهان هیچ ندادندبخشنده ملک ناصردین آن که به خصمشآسودگی از دور زمان هیچ ندادندفریاد که ترکان ستمپیشه فروغیدر کشتن عشاق امان هیچ ندادند
غزل شمارهٔ ۲۲۳ خاکم به ره آن بت چالاک نکردندفریاد که کشتندم و در خاک نکردندمن طایفهای بر سر آن کوی ندیدمکز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردندمن باک ندارم مگر از بی بصرانیکاندیشه از آن غمزهٔ بیباک نکردندقومی به وصالش نتوانند رسیدنکز تیر دعا رخنه در افلاک نکردندفردای قیامت به چه رو سر زند از خاکخلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردندشستند به دریای محبت تن ما رالیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردندالمنة لله که بمردند گروهیکز عشق تو جان دادم، ادراک نکردندغم دست برآورد مگر بادهفروشانامشب به قدح آب طربناک نکردندکاری که غمش با دل من کرد فروغیاز برق فروزنده به خاشاک نکردند
غزل شمارهٔ ۲۲۴ ای خوش آنان که قدم در ره میخانهٔ زدندبوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدندبه حقارت منگر بادهکشان را کاین قومپشت پا بر فلک از همت مردانه زدندخون من باد حلال لب شیرین دهنانکه به کام دل ما خندهٔ مستانه زدندجانم آمد به لب امروز مگر یاران دوشقدح باده به یاد لب جانانه زدندمردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلفسر زنجیر به پای دل دیوانه زدندبنده حضرت شاهی شدم از دولت عشقکه گدایان درش افسر شاهانه زدندعاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنارکه به دریای غمش از پی دردانه زدندهیچ کس در حرمش راه ندارد کانجادست محرومی بر محرم و بیگانه زدندگرنه کاشانهٔ دل خلوت خاص غم تستپس چرا مهر تو را بر در این خانه زدندکس نجست از دل گم گشتهٔ ما هیچ نشانمو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدندآخر از پیرهن شمع فروغی سر زدآتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
غزل شمارهٔ ۲۲۵ بر زلف تو باید که ره شانه ببندندیا مشکفروشان در کاشانه ببندندآن جا که تویی جای نظر بستن ما نیستگو اهل نصیحت لب از افسانه ببندندخرم دل قومی که به یاد لب لعلتپیمان همه با گردش پیمانه ببندندعیشی به از این نیست که از روی تو عشاقبرقع بگشاند و در خانه ببندندبگشا گرهی از شکن جعد مسلسلتا گردن یک سلسله دیوانه ببندندبنمای به مرغان چمن دانهٔ خالتتا دل به خریداری این دانه ببندندشاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوارشاهان جهان همت شاهانه ببندندکیفیت چشم تو کفاف همه را کردگو بادهفروشان در میخانه ببندندبیرون نرود رنج خمار از سر مردمگر دیده از آن نرگس مستانه ببندنداهل نظر از زلف تو خواهند کمندیتا دست عدوی شه فرزانه ببندندکوشنده محمدشه غازی که سپاهشدست فلک از بازوی مردانه ببندندای شاه فروغی به تجلی گه آن شمعمپسند رقیبان پر پروانه ببندند
غزل شمارهٔ ۲۲۶ مردان خدا پردهٔ پندار دریدندیعنی همه جا غیر خدا یار ندیدندهر دست که دادند از آن دست گرفتندهر نکته که گفتند همان نکته شنیدندیک طایفه را بهر مکافات سرشتندیک سلسله را بهر ملاقات گزیدندیک فرقه به عشرت در کاشانه گشادندیک زمره به حسرت سر انگشت گزیدندجمعی به در پیر خرابات خرابندقومی به بر شیخ مناجات مریدندیک جمع نکوشیده رسیدند به مقصدیک قوم دویدند و به مقصد نرسیدندفریاد که در رهگذر آدم خاکیبس دانه فشاندند و بسی دام تنیدندهمت طلب از باطن پیران سحرخیززیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدندزنهار مزن دست به دامان گروهیکز حق ببریدند و به باطل گرویدندچون خلق درآیند به بازار حقیقتترسم نفروشند متاعی که خریدندکوتاه نظر غافل از آن سرو بلند استکاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدندمرغان نظرباز سبکسیر فروغیاز دام گه خاک بر افلاک پریدند
غزل شمارهٔ ۲۲۷ مرا با چشم گریان آفریدندتو را با لعل خندان آفریدندجهان را تیرهرو ایجاد کردندتو را خورشید تابان آفریدندخطت را عین ظلمت خلق کردندلبت را آب حیوان آفریدندخم موی تو را دیدند بر رویقرین کفر و ایمان آفریدندپریشان زلف تو تا جمع گردیددل جمعی پریشان آفریدندسرم گوی خم چوگان او شدچو گوی از بهر چوگان آفریدندمن از روز جزا واقف نبودمشب یلدای هجران آفریدندبه مصر آن دم زلیخا جامه زد چاککه یوسف را به کنعان آفریدندبه چه افتاد وقتی یوسف دلکه آن چاه زنخدان آفریدندزمانی سرو را از پا فکندندکه آن قد خرامان آفریدندصف عشاق را روزی شکستندکه آن صف های مژگان آفریدندفروغی را شبی پروانه کردندکه آن شمع شبستان آفریدند
غزل شمارهٔ ۲۲۸ چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرندآن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرندزال گردون به کلافی نخرد یوسف راگر بدین حسن تو را بر سر بازار آرندروز روشن ندهد کاش فلک جمعی راکز مه روی تو شمعی به شب تار آرندکشتگان تو کجا زندگی از سر گیرندکه نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرندمردم آخر همه مردند ز بیماری دلبه امیدی که تو را بر سر بیمار آرندگر به کیش تو گناه است محبت، ترسمکه جهان را به صف حشر گنه کار آرنداندکی صبر کن از قابل صاحب نظرانتا ز میدان غمت کشتهٔ بسیار آرندناله هم در شکن دام تو نتوان که مبادخط آزادی مرغان گرفتار آرندبلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستیگر سحر بوی خوشت جانب گلزار آرندسخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاشیک دو جامم ز در خانه خمار آرندخون بها را نبرد نام فروغی در حشراگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند