انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 54:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۹

گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند

همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا
کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند

کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور
مگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرند

گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر
کافران بهر نثارت بت سیمین آرند

دردمندان همه در بستر حسرت مردند
به امیدی که تو را بر سر بالین آرند

پرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردار
تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند

شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب
کی توانند مثال از مه و پروین آرند

گر پیام تو بیارند از آن به که مرا
مژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرند

هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط
عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند

رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق
مگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۰

بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
که با وجود تو عشاق نقش دیوارند

چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم
که پیش روی تو گل های گلستان خوارند

با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل
که ساکنان درت از بهشت بیزارند

تو گر به سینه دل سخت آهنین داری
شکستگان تو هم آه آتشین دارند

به سخت‌گیری ایام هیچ کم نشوند
گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند

تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق
تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند

به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی
که از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارند

حساب خون من افتاده است با قومی
که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند

گناهکار تر از من کسی فروغی نیست
به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۱

چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند
شیخ را از کعبه در بت‌خانهٔ چین می‌برند

چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز
کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند

چون خداوندان خوبی کوش شاهی می‌زنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند

چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند
یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند

ترک جان می‌بایدم گفتن که این شیرین‌لبان
بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند

تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند

هر که سر از عنبری خط جوانان می‌کشد
حلقه‌ها در حلقش از گیسوی مشکین می‌برند

من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند

من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین می‌برند

من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین می‌برند

بر همه گردن فرازان سجده واجب می‌شود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند

هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند

هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند

چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۲

آنان که در محبت او سنگ می‌خورند
خون را به جای بادهٔ گل‌رنگ می‌خورند

من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال
تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند

قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند
باور مکن که حسرت اورنگ می‌خورند

زاهد شبی به حلقهٔ مستان گذار کن
تا بنگری که می به چه آهنگ می‌خورند

گل های سرفکندهٔ این باغ روز و شب
اندوه و آن دو سنبل شب رنگ می‌خورند

من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق
می را به نغمه‌های خوش چنگ می‌خورند

نامم به ننگ در همه شهر شهره شد
کم نام آن کسان که غم ننگ می‌خورند

من خورده‌ام ز ناوک مژگان کودکی
زخمی که پر دلان به صف جنگ می‌خورند

مردم به دور نرگس مستش فروغیا
در عین حیرتم که چرا بنگ می‌خورند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۳

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند

بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند

خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند

تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند

پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند

لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند

چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند

باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند

آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴

صورتگران که صورت دل خواه می‌کشند
چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند

جمعی شریک حال پراکندهٔ من‌اند
کز طرهٔ تو دست به اکراه می‌کشند

لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت
آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند

یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند

من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند

تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند

می‌گیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه می‌کشند

ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند

این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند

برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله می‌کشند

فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵

مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند
عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند

سزای مردم بیگانه را دهم روزی
که روزگار تو را با من آشنا بکند

خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی
که آه سوختگان در دل تو جا بکند

بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم
در این معامله گر عمر من وفا بکند

قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد
اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند

پسند خواجه ما هیچ بنده‌ای نشود
که قصد بندگی از بهر مدعا بکند

طریق عاشقی و رسم دلبری این است
که ما وفا بنماییم و او جفا بکند

کمال بندگی و عین خواجگی این است
که ما خطا بنماییم و او عطا بکند

ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم
خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند

به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند
شب دراز بنالد، سحر دعا بکند

فروغی از پی آن نازنین غزال برو
که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۶

زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند

چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند

نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند

پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند

شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند

سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد
مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند

گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند

هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند

هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند

هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند

هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند

کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند

داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند

یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند

خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند

بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۷

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند
کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت
الا سری که سجدهٔ آن آستان کند

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی
اول علاج فتنهٔ آخر زمان کند

گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن
کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد
چندان مجال کو که مرا امتحان کند

گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب
کو حالتی که فارغم از این و آن کند

تنگ شکر شود همه کام و دهان من
چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم
کو عارفی که قول مرا ترجمان کند

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد
مرد خدا چسان گله از آسمان کند

طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش
هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۸


کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند

تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند

پنجه‌ای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند

آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند

با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند

قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند

گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند

گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند

گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند

گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه می‌باید که تحسین کلام من کند

ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند

دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
     
  
صفحه  صفحه 24 از 54:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA