غزل شمارهٔ ۲۲۹ گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرندعوض نافه همی خون دل از چین آرندهمه ایجاد بتان بهر همین کرد خداکز سر زلف دو تا چین به سر چین آرندکوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صورمگرش مژدهٔ وصل از بر شیرین آرندگر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیرکافران بهر نثارت بت سیمین آرنددردمندان همه در بستر حسرت مردندبه امیدی که تو را بر سر بالین آرندپرده ز آیینهٔ رخسار، خدا را بردارتا بلاها به سر واعظ خودبین آرندشب که روی تو عرق ریز شود از می نابکی توانند مثال از مه و پروین آرندگر پیام تو بیارند از آن به که مرامژدهٔ سرو و گل و سوسن و نسرین آرندهر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاطعشقبازان تو یاد از غم دیرین آرندرخ زردم نشود سرخ فروغی از عشقمگر آن دم ز خم بادهٔ رنگین آرند
غزل شمارهٔ ۲۳۰ بهل ز صورت خوبت نقاب بردارندکه با وجود تو عشاق نقش دیوارندچگونه خواری عشق تو را به جان بکشمکه پیش روی تو گل های گلستان خوارندبا خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافلکه ساکنان درت از بهشت بیزارندتو گر به سینه دل سخت آهنین داریشکستگان تو هم آه آتشین دارندبه سختگیری ایام هیچ کم نشوندگرفتگان کمندت ز بس که بسیارندتو شادکامی و شهری مسخر غم عشقتو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارندبه جز بنفشه نروید ز خاک پاکانیکه از طپانچهٔ عشقت کبودرخسارندحساب خون من افتاده است با قومیکه خون بی گنهان را به هیچ نشمارندگناهکار تر از من کسی فروغی نیستبه کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند
غزل شمارهٔ ۲۳۱ چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرندشیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرندچون شهیدان طلب را زنده میسازند بازکوهکن را بر سر بازار شیرین میبرندچون خداوندان خوبی کوش شاهی میزنندصبر و آرام از دل عشاق مسکین میبرندچون به یاد چشم او اهل نظر را میکشندیک جهان کیفیت جام جهانبین میبرندترک جان میبایدم گفتن که این شیرینلبانبوسه میبخشند، اما جان شیرین میبرندتنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگاننقل مجلس را از آن لب های نوشین میبرندهر که سر از عنبری خط جوانان میکشدحلقهها در حلقش از گیسوی مشکین میبرندمن به باغی باغبانی میکنم با چشم ترکز درختش دیگران گل های رنگین میبرندمن به بزمی باده مینوشم که مستانش مداممایهٔ مستی از آن چشم خمارین میبرندمن بتی را قبله میسازم که در دیر و حرماسم او را مؤمن و ترسا به تمکین میبرندبر همه گردن فرازان سجده واجب میشودچون به مجلس نام سلطان ناصرالدین میبرندهم دعای دولتش خیل ملائک میکنندهم غبار موکبش چشم سلاطین میبرندهر کجا بر تخت شاهی مینشیند شاد کامنو عروس بخت را آن جا به آیین میبرندچون فروغی در سر هر هفته میسازد غزلنزد شاهش از پی احسان و تحسین میبرند
غزل شمارهٔ ۲۳۲ آنان که در محبت او سنگ میخورندخون را به جای بادهٔ گلرنگ میخورندمن تنگدل ز رشک گروهی که در خیالتنگ شکر از آن دهن تنگ میخورندقومی که خشت میکده بالین نمودهاندباور مکن که حسرت اورنگ میخورندزاهد شبی به حلقهٔ مستان گذار کنتا بنگری که می به چه آهنگ میخورندگل های سرفکندهٔ این باغ روز و شباندوه و آن دو سنبل شب رنگ میخورندمن خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوقمی را به نغمههای خوش چنگ میخورندنامم به ننگ در همه شهر شهره شدکم نام آن کسان که غم ننگ میخورندمن خوردهام ز ناوک مژگان کودکیزخمی که پر دلان به صف جنگ میخورندمردم به دور نرگس مستش فروغیادر عین حیرتم که چرا بنگ میخورند
غزل شمارهٔ ۲۳۳ تشنگان ستمت زندگی از سر گیرندکامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرندبر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباددامن پاک تو در دامن محشر گیرندپادشاهان سر راه تو گرفتند به عجزچون فقیران که گذرگاه توانگر گیرندخاک صاحب نظران را شود از دولت عشقگر زمانی سر سیمین تو در بر گیرندتشنهکامان ره عشق کجا روز جزاعوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرندپرده بر گیر ز رخساره که مردم کمترآستین از غم دل بر مژه تر گیرندلب شیرین به شکر خنده اگر بگشاییکار را تنگدلان تنگ به شکر گیرندچارهٔ درد مجانین محبت نبودمگر آن سلسله جعد معنبر گیرندباغبانان اگر آن عارض رنگین بینندخار را با گل خوش رنگ برابر گیرندآخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسمدادخواهان به تظلم در داور گیرند
غزل شمارهٔ ۲۳۴ صورتگران که صورت دل خواه میکشندچون صورت تو مینگرند آه میکشندجمعی شریک حال پراکندهٔ مناندکز طرهٔ تو دست به اکراه میکشندلب تشنگان چاه زنخدان دلکشتآب حیات دم به دم از چاه میکشندیارب چه گلبنی تو که با نقش قامتتسرو بلند را همه کوتاه میکشندمن مات صورت تو که در کارگاه حسنخورشید را گدا و تو را شاه میکشندتو در حجاب رفته به چندین هزار نازمن منتظر که دامن خرگاه میکشندمیگیرد آفتاب ز دود درون ماچون عنبرین نقاب تو بر ماه میکشندترسم خدا نکرده کشد از تو انتقامآهی که عاشقان به سحرگاه میکشنداین است اگر صعوبت عشق تو، رهرواندر اولین قدم، قدم از راه میکشندبرداشت عشق پرده به حدی که عاشقانبر لوح سینه نقش انا الله میکشندفارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیاچون داغ عشق بر دل آگاه میکشند
غزل شمارهٔ ۲۳۵ مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکندعجب خیال خوشی کردهام، خدا بکندسزای مردم بیگانه را دهم روزیکه روزگار تو را با من آشنا بکندخبر نمیشوی از سوز ما مگر وقتیکه آه سوختگان در دل تو جا بکندبر آن سرم که جفای تو را به جان بخرمدر این معامله گر عمر من وفا بکندقبول حضرت صاحب دلان نخواهد شداگر به درد تو دل خواهش دوا بکندپسند خواجه ما هیچ بندهای نشودکه قصد بندگی از بهر مدعا بکندطریق عاشقی و رسم دلبری این استکه ما وفا بنماییم و او جفا بکندکمال بندگی و عین خواجگی این استکه ما خطا بنماییم و او عطا بکندندانم این دل صدپاره را چه چاره کنمخدا نکرده اگر تیر او خطا بکندبه یاد زلف و بناگوش او دلم تا چندشب دراز بنالد، سحر دعا بکندفروغی از پی آن نازنین غزال بروکه در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
غزل شمارهٔ ۲۳۶ زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کردتا همایون سایهاش را بندگی از جان کندچون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بسفرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کندنیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواهنیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کندپاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفریدتا تمام عمر میل صحبت پاکان کندشب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاندصبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کندسخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهدمرد میباید که با مردی چنین پیمان کندگر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرافکر آبادی برای هر دل ویران کندهر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیستکی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کندهر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسیخود چنین کس را خدا البته صاحب نان کندهر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیستعنقریب از آتش جوعش قضا بریان کندهر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دستمن جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کندکو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگانهر چه مقدورش بود در عالم امکان کندداغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهددرد جانها را ز فرط مکرمت درمان کندیارب از خمخانهات پیمانهاش در دور بادتا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کندخضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوشجرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کندبر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده رازیور دفتر نماید زینت دیوان کند
غزل شمارهٔ ۲۳۷ گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کندحاشا که مشتری سر مویی زیان کندچون از کرشمه دست به تیر و کمان کندکاش استخوان سینه ما را نشان کنددر دست هر کسی نفتد آستین بختالا سری که سجدهٔ آن آستان کندگر عقل خواند از قد او خط ایمنیاول علاج فتنهٔ آخر زمان کندگر عشقم آشکار شد، انکار من مکنکاتش به پنبه کس نتواند نهان کندمن پیر سالخوردهام او طفل سالخوردچندان مجال کو که مرا امتحان کندگاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کبابکو حالتی که فارغم از این و آن کندتنگ شکر شود همه کام و دهان منچون دل خیال آن بت شیرین دهان کندسیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منمکو عارفی که قول مرا ترجمان کندباید رضا به حکم قضا بود و دم نزدمرد خدا چسان گله از آسمان کندطوطی ز شرم نطق فروغی شود خموشهر گه بیان از آن لب شکرفشان کند
غزل شمارهٔ ۲۳۸ کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کندچرخ مینا تا سحر گردش به کام من کندگر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدنکاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کندگرمتر از آتش حسرت بباید آتشیتا علاج سردی سودای خام من کندتا نریزم دانههای اشک رنگین را به خاکطایر دولت کجا تمکین دام من کندپنجهای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدنگر چنین آهو رمی را بخت رام من کندآفتاب آید ز گردون بر سجود بام منگر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کندبا خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتمکو نظربازی که سیر صبح و شام من کندقامتی دیدم که میگوید گه برخاستنکو قیامت تا تماشای قیام من کندگر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسیدسیرگاهش را فلک در زیر گام من کندگر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشقهر چه سلطان است از این منصب غلام من کندگر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسنهر خطیبی خطبه در منبر به نام من کندگوهر شهوار شد نظم گهربارم بلیشاه میباید که تحسین کلام من کندناصرالدین شه که فرماید به شاه اخترانلشکرت باید که تعظیم نظام من کنددیگر از مشرق نمیتابد فروغی آفتابگر نظر بر منظر ماه تمام من کند