غزل شمارهٔ ۲۳۹ دل نداند که فدای سر جانان چه کندگر فدای سر جانان نکند جان چه کندلب شکر شکنت رونق کوثر بشکستتا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کندجنبش اهل جنون سلسلهها را بگسستتا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کندگرهٔ کار مرا دست فلک باز نگردتا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کندجمع کردم همه اسباب پریشانی راتا پریشانی آن زلف پریشان چه کندشام من صبح ز خورشید فروزنده نشدتا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کندرازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشدهستتا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کندبه خضر آب بقا داد و به جمشید شرابتا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کندجنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاستتا سهی قامت آن سرو خرامان چه کندنرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دستتا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کندبستههای شکر از هند به ری آمده بازتا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کندصف ترکان ختایی همه آراسته شدتا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کندپایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشتتا علو نظر همت سلطان چه کندناصرالدین شه بخشنده که دست کرمشمینداند که به سرمایهٔ عمان چه کند
غزل شمارهٔ ۲۴۰ چون دم تیغ تو قصد جان ستانی میکندبار سر بر دوش جانان زان گرانی میکندچشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلاندعوی زورآوری در ناتوانی میکندمن غلام آن نظربازم که با منظور خودشرح حال خویش را در بی زبانی میکندحالتی در باغ او دارم که با من هر سحربلبل دستانسرا هم داستانی میکندچون ننالد مرغ مسکینی که او را دادهانددامن باغی که گل چین باغبانی میکندمن کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسنصعوه با شهباز کی هم آشیانی میکندگر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راهبرق آهم پس چرا آتش فشانی میکندساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفریارغوانی رنگ ما را زعفرانی میکندعافیت خواهی زمین بوس در میخانه باشزان که می دفع بلای آسمانی میکندرهروی از کعبه مقصود میجوید نشانکاو وطن در کوی بی نام و نشانی میکندعاشق صادق فروغی بر سر سودای عشقنقد جان را کی دریغ از یار جانی میکند
غزل شمارهٔ ۲۴۱ زلف و خط دلکشش دام بنی آدمنداین دو بلای سیاه ولولهٔ عالمندحلقه به گوشان شوق با المش خوش دلندخانه به دوشان عشق با ستمش خرمندراهروان صفا از همه دل واقفندکارکنان خدا در همه جا محرمندخاطر آزادگان بند کم و بیش نیستمردم کوته نظر در غم بیش و کمندعشق و سلامت مجو، زان که اسیران اوکشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمندچون سحری سر کنند از لب جان بخش اوبر تن دل مردگان روح دگر دردمنداهل خرابات را خوار مبین کاین گروهمالک آب حیات صاحب جام جمندآیت پیغمبری داده بتان را خدازان که همه در جمال یوسف عیسی دمندمن به جنون خوش دلم زان که پری پیکرانشیفته را هم نشین سوخته را مرهمندقتل فروغی خوش است زان که همه مهوشاندر سر این ماجرا کارنمای همند
غزل شمارهٔ ۲۴۲ بتان به مملکت حسن پادشاهانندولی دریغ که بدخواه نیک خواهانندز اصل پرورش روح میدهند این قومولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانندبه جای شیر ز بس خوردهاند خون جگرهنوز تشنهلب خون بیگناه انندکجا کمان سلامت ز عرصهای ما راستکه در کمین ز چپ و راست کج کلاهانندبه طاق آن خم ابرو شکستگی مرسادکه در پناهش پیوسته بی پناهانندگرت ز تیغ کشد غمزهاش گواه مخواهکه کشتگان ره عشق بی گواهانندفروغی از پی خوبان ماه روی مروکه سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند
غزل شمارهٔ ۲۴۳ جمعی که مرهم جگر خستهٔ مننداز جعد عنبرین همه عنبر به دامننداز تیر غمزه رخنه به جانم فکندهاندخیلی که از دو زلف خداوند جوشنندمن دشمنم به خیل نکویان که این گروهبا دشمنان موافق و با دوست دشمنندتعیین دل مکن بر خوبان سنگ دلزیرا که در شکستن دلها معینندگر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیستسیمین بران که سختتر از کوه آهنندآنان که برده ساقی سرمست هوششاناز دستبرد فتنهٔ ایام ایمنندبی پرده گشت راز من ای ماه خرگهیشد وقت آن که پرده ز رویت برافکننددل بستگان زلف تو آسوده از نجاتافتادگان دام تو فارغ ز گلشنندبا آن که هیچ ناله به گوشت نمیرسدشهری ز دست عشق تو سرگرم شیونندخلقی کنند منع فروغی به راه عشقکاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
غزل شمارهٔ ۲۴۴ ای خنده تو راهزن کاروان قندما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخندبرخاست نیشکر که ز قد تو دم زنداز هم جدا جدا شد و ببریده بندبندمردم سپند بر سر آتش نهند و توآتش زدی به عالم از آن خال چون سپندماهی ندیدهام چو تو در چارسوی حسنخودرای و خودنما، خودآرای خودپسندبالا گرفت آه من از شمع قد توچون شعلهای که از سر آتش شود بلندمن مو به مو جراحت و جعد تو مشک بوتو سر به سر ملاحت من خسته گزندچشم از فراق روی تو در گریه تا به کیدل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چندعشاق را کشیدهای از زلف چین به چینآفاق را گرفتهای از خم به خم کمندجمعی اسیر آن سر زلفین تاب دارشهری شهید آن خم ابروی تیغ بندبیرون نمیرود غم لیلی به هیچ رویعاقل نمیشود دل مجنون به هیچ بندبر آن دو زلف دست فروغی نمیرسدبی همت بلند خداوند هوشمند
غزل شمارهٔ ۲۴۵ هر جا حدیث حسن تو تقریر میکنندآیات رحمت است که تفسیر میکنندیارب چه صورتی تو که در کارگاه چشممردم همی خیال تو تصویر میکنندهر خواب فتنهخیز که بینند مردمانآن را به چشم مست تو تعبیر میکنندخون میچکد ز خامهٔ خونین دلان شوقچون نامه فراق تو تحریر میکننددل بستهام به زلف تو زیرا که عاقلاندیوانه را به حلقهٔ زنجیر میکنندخرسندم از خرابی دل زان که عاقبتویرانسرای عشق تو تعمیر میکننددر صیدگاه عشق همه زخم کاری استاول ترحمی که به نخجیر میکنندعشقم کشیده بر سر میدان لشکریکز غمزه کار خنجر و شمشیر میکنندملکی که در تصرف شاهان نیامدهترکان به یک مشاهده تسخیر میکنندکاری که از کمند نیاید، سهی قداناز حلقه حلقهٔ زلف گره گیر میکنندشاهان همه اسیر بتان سیاه چشماین آهوان نگر که چه با شیر میکنندمژگان او به جان فروغی کجا رسدکی لاشه را نشان چنین تیر میکنند
غزل شمارهٔ ۲۴۶ هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکندوان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکندخوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکندیار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنندهر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنممن به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکندهست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمنمن حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکندگر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدارکز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکندچون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشودچون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکندچون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبردچون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکندکاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی استما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکندگاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غمپیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکندجام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیاتورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکندگاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطرگاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکندنو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوریوان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکندخازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علیکز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکندزان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوریکز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
غزل شمارهٔ ۲۴۷ آتشزدگان ستم آب از تو نخواهنددل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهندفردای قیامت که حساب همه خواهندخونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهندگر بیگنهان را کشی امروز به محشرتقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهندگر خون محبان خوری از تاب محبتپاداش عمل در همه باب از تو نخواهندقومی که جگر سوخته آتش عشقندشاید که بجز بادهٔ ناب از تو نخواهندجمعی که به بیداریشان کام ندادیجور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهندتا چند ز خون مژه در کوی تو احبابصد نامه نویسند و جواب از تو نخواهندمردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشقمستند به حدی که شراب از تو نخواهندهر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاقارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهندالحق که غزالان سیه چشم فروغیحیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند
غزل شمارهٔ ۲۴۸ گر ز غلامیش نشانت دهندسلطنت کون و مکانت دهندبندهٔ او شو که یک التفاتخواجگی هر دو جهانت دهندپیروی پیر خرابات کنتا شرف بخت جوانت دهنددامن رندان سبک سیر گیرتا همه دم رطل گرانت دهندسر به خط ساقی گلچهره نهتا ز قضا خط امانت دهندبادهٔ مستانه بنوش آشکارتا خبر از راز نهانت دهندتا نرسد جان تو بر لب کجانوشی از آن گنج دهانت دهندگر نگری لعل گهربار اودیدهٔ یاقوت فشانت دهندگر بدری پردهٔ تن را ز همره به سراپرده جانت دهنددر عوض خاک در او مگیرگر همه گلزار جنانت دهندکاش فروغی شب هجران دوستتا به سحر تاب و توانت دهند