غزل شمارهٔ ۲۴۹ عاشقی کز خون دل جام شرابش میدهندچشم تر، اشک روان، حال خرابش میدهندهر که را امروز ساقی میکشد پای حسابایمنی از هول فردای حسابش میدهندهر که ماهی خدمت می را به صافی میکندسالها فرماندهی آفتابش میدهندهیچ هشیاری نمیخواهد خمارآلودهایکز لب میگون او صهبای نابش میدهندگرد بیداری نمیگردد کسی در روزگارکز خمارین چشم او داروی خوابش میدهندتشنه کامی کز پی ابروی ترکان میرودآخر از سرچشمه شمشیر آبش میدهندهر که اول زان صف مژگان سالی میکندآخرالامر از دم خنجر جوابش میدهندگر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیستپس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش میدهندچون ز جعد پر گره آن ترک میسازد زرهره به جیش خسرو مالک رقابش میدهندناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگفتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش میدهندکی فروغی روز وصل او به راحت میرودبس که شبها از غم هجران عذابش میدهند
غزل شمارهٔ ۲۵۰ هر که را کار بدان چشم دل آزار بودعجبی نیست گرش کشته شدن کار بودشاهد ار میطلبی بر سر این کار ز مننظم دربار شهنشاه جهاندار بودمن قوی پنجه و چشم تو ز بیماران استکس شنیدهست قوی کشتهٔ بیمار بوددانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارمچشم عاشق همه شب باید بیدار بودمن به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدمترک مستی که پی مردم هشیار بودکرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتمشیرگیری صف آهوی تاتار بودکی کند در همه عمرش هوس آزادیآن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بودگر تو صیاد دل اهل محبت باشیدام البته به از دامن گلزار بودتو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوشخاک مشکین شود و مشک به خروار بودزین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دیدگر بدادش برسد شاه سزاوار بوددادگر خسرو بخشنده ملک ناصردینکافتاب فلکش حاجب دربار بودگر نه منظور فروغی به حقیقت شاه استپس چرا خاطر او مشرق انوار بود
غزل شمارهٔ ۲۵۱ دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبودورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبوددوش با طرهاش از تیرگی بخت مراگلهای بود ولی قدرت تقریر نبودعشق میگفتم و میسوختم از آتش عشقکه در این مسالهام فرصت تفسیر نبودکی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگردر جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبودبس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودمهیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبودیارب این صید فکن کیست که نخجیرش راخون دل میشد و دل با خبر از تیر نبودنازم آن شست کمانکش که به جز پیکانشخواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبودبا غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنمکه جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
غزل شمارهٔ ۲۵۲ شب که در حلقهٔ ما زلف دل آرام نبودتا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبودحلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوستوای بر حالت مرغی که در این دام نبودجز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشتدل وحشتزده با هیچ کسم رام نبودیار در کشتن من این همه انکار نداشتگر در این کار مرا غایت ابرام نبودمنت پیک صبا را نکشیدم در عشقکه میان من او حاجت پیغام نبودمن از انجام جهان واقفم از دولت جامکه به جز جام کسی واقف از انجام نبودمی خور ای خواجه که زیر فلک میناییخون دل خورد حریفی که می آشام نبودخم فرحبخش نمیگشت اگر باده نداشتجم سرانجام نمیجست اگر جام نبودچشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقینشهای بود که در بادهٔ گلفام نبودمایل گوشهة ابروی تو بودم وقتیکه نشان از مه نو بر لب این بام نبودجلوهگر حسن تو از عشق من آمد آریصبح معلوم نمیگشت اگر شام نبودفتنه در شهر ز هر گوشه نمیشد پیداچشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبودکفر زلف تو گرفتی همه عالم راناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبودآن خدیوی که فروغی خبر شاهی اوداد آن روز که از خاتم جم نام نبود
غزل شمارهٔ ۲۵۳ مانع رفتن بجز مهر و وفای من نبودور نه در کوی بتان بندی به پای من نبودگر نبودی کوه اندوه محبت در میانلقمهای هرگز بقدر اشتهای من نبوددانی از بهر چه کامم را دهان او ندادانتها در خواهش بی منتهای من نبودآن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشیدبا خبر از شاهد شیرین ادای من نبودحلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشتور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبودتا فتادم در قفای چشم سحرانگیز اوکو نظربازی که چشمش در قفای من نبودعرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بودتنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبودگر شهیدان را به محشر خون بها خواهند دادپس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبوداز پس آتش زدن خاکسترم برباد داداین عنایتهای گوناگون سزای من نبودمن که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقتاین عقوبتهای پی در پی جزای من نبودصد گره زلفش گشود اما ز کار دیگرانصد نگه چشمش نمود اما برای من نبودعقدهها زد بر دل گویا که آن زلف بلندواقف از عدل شه کشورگشای من نبودناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعاجز بقای دولت او مدعای من نبوداز دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعاتا نپنداری اجابت در دعای من نبود
غزل شمارهٔ ۲۵۴ قدح باده اگر چشم بت ساده نبوداین همه مستی خلق از قدح باده نبودسبب باده ننوشیدن زاهد این استکه سراسر همه اسباب وی آماده نبوددوش در دامن پاک صنم بادهفروشاثری بود که در دامن سجاده نبودتا به درها نروی هر سحری کی دانیکه دری غیر در میکده بگشاده نبودهر که دل بردن معشوق بیند داندکه گناه از طرف عاشق دل داده نبودهرگز ایجاد نمیکد خدا آدم راعین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبودقاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشمکه میان من و او جای فرستاده نبودروز محشر به چه امید ز جا بر خیزدهر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبودواقف از داغ دل لاله نخواهد بودنهر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبودبا که من قابل قلاده نبودم هرگزیا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبودکی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشتگر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبودآفتاب فلک جود ملک ناصردینکه به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
غزل شمارهٔ ۲۵۵ لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبودبوسهگاه لب رندان لب پیمانه نبودگوشه چشمش اگر نشئه ندادی می رایک جهان مست به هر گوشهٔ میخانه نبودمایهٔ مستی ما باده نبودی هرگزساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبودبعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوستآن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبودآشنای حرمی بودهام از جذبهٔ عشقکه در آنجا گذر محرم و بیگانه نبوداز پی مقصد دل در همه عالم گشتیمگنج مقصود در این عالم ویرانه نبودمن به هر کشوری از عشق نبودم رسواگر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبودپرتو روی تو آتش به دلم زد وقتیکه به پیرامن شمع این همه پروانه نبودتا سر زلف تو شد سلسلهجنبان جنونکس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبودبا وجود غزل شاه فروغی چه کندزان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبودتاج بخشنده خورشید ملک ناصردینکه رهین فلک از همت مردانه نبود
غزل شمارهٔ ۲۵۶ آشوب شهر طلعت زیبای او بودزنجیر عقل جعد چلیپای او بودما و دلی که خسته تیر بلای عشقما و سری که بر سر سودای او بودبالای او مرا به بلا کرد مبتلایعنی بلا نتیجهٔ بالای او بودبر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهرپس چارمین سپهر چرا جای او بودهشیاریش محال بود روز رستخیزهر کس که مست نرگس شهلای او بودروزی که پاره میشود از هم طناب عمرامید من به زلف سمن سای او بودهر سر سزای افسر زرین نمیشودالا سری که خاک کف پای او بودهر جا حدیث چشمه کوثر شنیدهایافسانهای ز لعل شکرخای او بودهر انجمن که جلوهٔ فردوس دیدهایدیباچهای ز روی دل آرای او بوددانی قیامت از چه ندارد سر قیامدر انتظار قامت رعنای او بودشد روشنم ز نظم فروغی که بر فلکخورشید یک فروغ ز سیمای او بود
غزل شمارهٔ ۲۵۷ همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بودآه از این راه که باریک تر از موی تو بودرهرو عشق از این مرحله آگاهی داشتکه ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بودگر نهادیم قدم بر سر شاهان شایدکه سر همت ما بر سر زانوی تو بودپیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجادبر سر ما هوس خاک سر کوی تو بودپنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شدکه تواناییام از قوت بازوی تو بودزان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی راکه نگاهم همه در آینهٔ روی تو بودپیر پیمانهکشان شاهد من بود مدامکه همه مستیم از نرگس جادوی تو بودتا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستمکه قیامت مثل از قامت دلجوی تو بودماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زدکه خجالتزدهٔ گوشهٔ ابروی تو بودنفس خرم جبریل و دم باد مسیحهمه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بودمهربانی کسی از دور فلک هیچ ندیدزان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بودهیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخوردمگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بوددوش با ماه فروزنده فروغی میگفتکافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
غزل شمارهٔ ۲۵۸ به کویش دوش یا رب یا ربی بودکه را یارب ندانم مطلبی بودشب و روزی که در میخانه بودیمز حق مگذر که خوش روز و شبی بودکسی داند حدیث تلخ کامیکه جانش بر لب از شیرین لبی بودنبودم تیرهروز از عشق آن ماهبه چرخم گر فروزان کوکبی بودبهای اشک سیمینم ندانستنمیدانم چه سیمین غبغبی بودرخ زیبای او در چنبر زلفتو پنداری قمر در عقربی بوداز آن رو کافر عشقم فروغیکه عشق اولی تر از هر مذهبی بود