غزل شمارهٔ ۲۵۹ تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشودهمه جا قیمت مشک ختن ارزان نشوددل یک سلسله دیوانه نجنبد از جایحلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشودراه در جمع پراکنده دلانش ندهندآن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشودپیش صاحب نظران صورت بر دیوار استآن که در صورت زیبای تو حیران نشودخضر اگر بوسه زند لعل میآلود تو راهرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشودتا دمادم نکشد جام لبالب ساقیسر به سر با خبر از گردش دوران نشودتا کسی خواجگی هر دو جهان را نکندلایق بندگی حضرت انسان نشودتاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشققابل تربیت مهر درخشان نشوددوش با آن مه تابنده فروغی میگفتکز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود
غزل شمارهٔ ۲۶۰ گر آن صنم ز پرده پدیدار میشودتسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشودساقی بدین کرشمه اگر میکند به جاممسجد رواق خانهٔ خمار میشودگر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دمآفاق پر ز نافهٔ تاتار میشودهر کس که منع من کند از تار زلف اوآخر بدان کمند گرفتار میشودجایی رسید غیرت عشقم که جان پاکحایل میانهٔ من و دلدار میشودای گلبن مراد بدین تازه نازکیمخرام سوی باغ که گل خار میشودخیزد چو چشم مست تو از خواب بامدادخوابیده فتنهایست که بیدار میشودشد روز رستخیز و نیامد دلم به هوشپنداشتم که مست تو هشیار میشودمهجورم از وصال تو در عین اتصالمحروم آن که محرم اسرار میشودهر تن که سر نداد فروغی به پای دوستدر کیش اهل عشق گنهکار میشود
غزل شمارهٔ ۲۶۱ پیش من کام رقیب از لعل خندان میدهداز یکی جان میستاند بر یکی جان میدهدمیگشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده راهر طرف بر قتل من از غمزه فرمان میدهدمیکشد عشقم به میدانی که جان خسته رازخم مرهم میگذارد، درد درمان میدهدخوابم از غیرت نمیآید مگر امشب کسیدل به دلبر میسپارد جان به جانان میدهدگر چنین چشم ترم خونآب دل خواهد فشاندخانهٔ همسایه را یک سر به توفان میدهدمن که دست چرخ را میپیچم از نیروی عشقهر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان میدهدیارب آن موی مسلسل را پریشانی مبادزان که گاهی کام دلهای پریشان میدهدوای بر حال گرفتاری که دست روزگاردست او میگیرد و بر دست هجران میدهدهر که میبوسد لب ساقی به حکم می فروشنسبت می را کجا با آب حیوان میدهدیک جهان جان در بهای بوسه میخواهد لبشگوهر ارزندهاش را سخت ارزان میدهدتا فروغی گفتگو زان شکرین لب میکندگفتهٔ خود را به سلطان سخندان میدهدناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگنطق گوهربار او خجلت به مرجان میدهد
غزل شمارهٔ ۲۶۲ جان سپاری به ره غمزهٔ جانان بایدتیرباران قضا را سپر از جان بایدبگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داریدامن کفر رها کن گرت ایمان بایداز پریشانی اگر جمع نگردد غم نیستهر که را بویی از آن زلف پریشان بایدگریه چون ابر بهاری چه کند گر نکندهر که را کامی از آن غنچهٔ خندان بایدآن که منع دلم از چاک گریبان تو کردخاکش اندر لب و چاکش به گریبان بایدچشم من قامت دلجوی تو را میجویدزان که بر دامن جو سرو خرامان بایدعاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آریتشنهکامان تو را چشمهٔ حیوان بایدعکس رخسار تو در چشم من افتاد آریشمع افروخته را رو به شبستان بایداز سر کوی تو حیف است فروغی برودکه گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
غزل شمارهٔ ۲۶۳ هر جا که به طنازی، آن سرو روان آیددل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آیدحسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقیکز رهگذر خوبان حسرت نگران آیدشهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لبفریاد که از دستش یک شهر به جان آیدهرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهیکان ترک شکارافکن با تیر و کمان آیدباید که تنم گردد چون موی به باریکیشاید به کنار من آن موی میان آیدمشکل ز وجود من ماند اثری باقیوقتی که به سر رفتم آن جان جهان آیدآنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزدوانجا که تو برخیزی، شهری به امان آیدترسم ندهی راهم در صحن گلستانتتا تازه بهارت را آسیب خزان آیداندوه نمیماند در عشق فروغی راهر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
غزل شمارهٔ ۲۶۴ همه جا تیر تو بر سینهٔ ما میآیدجان به قربان خدنگی که به جا میآیدجوی خون میرود از چشمهٔ چشمم بر خاکبر سرم بین که ز دست تو چهها میآیدگر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کندشیشه هنگام شکستن به صدا میآیدصف عشاق به یک چشم زدن بر هم زدیارب این صف زده مژگان ز کجا میآیدسخت شد بر دل من کار به حدی در عشقکه به سر وقت من آن سست وفا میآیدمن ز خود میروم و یار قدح میبخشدتشنه جان میدهد و آب بقا میآیدهمه اخوان صفا بر سر وجدند مگرصنم ماست که از روی صفا میآیدمیرسد جلوهگر آن سرو خرامان ای دلمستعد باش که توفان بلا میآیدمگر اندیشهام از روی خطا رفت که بازترک سر مست من از راه خطا میآیدجمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالندمگر از سنبل او باد صبا میآیداز سر ریختن خون فروغی مگذرچون به میدان تو در عین رضا میآید
غزل شمارهٔ ۲۶۵ دل به حسرت ز سر کوی کسی میآیدمرغی از سدره به کنج قفسی میآیدشکری چند بخواه از لب شیرین دهنانتا بدانی که چهها بر مگسی میآیددر ره عشق پی ناله دل باید رفتزان که رهرو به صدای جرسی میآیدمیروم گریهکنان از سر کویی کانجاعاشقی میرود و بوالهوسی میآیدکردیم مست به نوعی که ندانم امشبشحنهای میگذرد یا عسسی میآیدنفسی با تو به از زندگی جاوید استوین میسر نشود تا نفسی میآیدتو ستم پیشه برآنی که ستانی همه عمرمن در اندیشه که فریادرسی میآیددر گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهردل شهری ز پی ملتمسی میآیدگر نه در راه تو گم کرد فروغی دل راپس چرا بر سر این راه بسی میآید
غزل شمارهٔ ۲۶۶ گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شایدمرد باید نزند دست به کاری که نبایدچون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان رامن سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآیدگر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتدکاروان سحر از هر طرفی مشک نسایدگر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستانپس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخایدگر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلهاشانهگر زلف گرهگیر تو از هم نگشایدمن به جز روی دلآرای تو آیینه ندیدمکه ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزدایدترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردممستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزایدپیشهٔ من شده در میکدهها شیشه کشیدنتا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زایدهر چه معشوق کند عین عنایت بود امابیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشایدشادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشردر سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننمایدلایق بزم شهنشه نشود بزم فروغیتا ز سودای غزالان غزلی خوش نسرایدناصردین شه منصور که در معرکه، تیغشجان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
غزل شمارهٔ ۲۶۷ به امیدی که وفا خواهم دیداز تو تا چند جفا خواهم دیدتا کی از لعل شراب آلودتغیر را کامروا خواهم دیدگر توان وصل تو را دید بخواباین چنین خواب کجا خواهم دیدطاق ابروی تو گر قبله شودخوش اثرها ز دعا خواهم دیدتا سر زلف تو در دست من استمشک چین را به خطا خواهم دیدحسن تو پرده ز چشمم برداشتتا ازین پرده چها خواهم دیدگر تو شمشیر زنی مردم راچشم حسرت به قفا خواهم دیدگر کمان دار تویی دلها راهدف تیر بلا خواهم دیدهر کجا قامت تو بنشیندبس قیامت که به پا خواهم دیدگر کف پای نهی بر سر خاکخاک را آب بقا خواهم دیدمگر آن ماه فروغی دیدیکه فروغت همه جا خواهم دید
غزل شمارهٔ ۲۶۸ هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشیدهر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشیدهر خون که ریختی تو به محشر نشد حسابپنداشتم حساب تو را میتوان کشیددیشب به یاد قد تو از دل کشیدهامآهی که انتقام من از آسمان کشیدآن را که چرخ داد به کف سر خط امانخود را به زیر سایه پیر مغان کشیدیک بارگی خصومت عشاق و بوالهوسبرخاست از میانه چو تیغ از میان کشیدابروی او که مایهٔ چندین گشایش استمنت خدای را که به قتلم کمان کشیدمسکین کسی که داد ز کف آستین تومسکینتر آن که پای از آن آستان کشیداین است اگر تطاول گلچین و باغبانباید قدم فروغی از این گلستان کشید