انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 54:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۹

تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود
همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود

دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای
حلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشود

راه در جمع پراکنده دلانش ندهند
آن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشود

پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است
آن که در صورت زیبای تو حیران نشود

خضر اگر بوسه زند لعل می‌آلود تو را
هرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشود

تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی
سر به سر با خبر از گردش دوران نشود

تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند
لایق بندگی حضرت انسان نشود

تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق
قابل تربیت مهر درخشان نشود

دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت
کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰

گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود

ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام
مسجد رواق خانهٔ خمار می‌شود

گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم
آفاق پر ز نافهٔ تاتار می‌شود

هر کس که منع من کند از تار زلف او
آخر بدان کمند گرفتار می‌شود

جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک
حایل میانهٔ من و دلدار می‌شود

ای گلبن مراد بدین تازه نازکی
مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود

خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد
خوابیده فتنه‌ایست که بیدار می‌شود

شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش
پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود

مهجورم از وصال تو در عین اتصال
محروم آن که محرم اسرار می‌شود

هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست
در کیش اهل عشق گنهکار می‌شود
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱

پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد
از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد

می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد

می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد

خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد

گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می‌دهد

من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد

یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد

وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد

هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد

یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش
گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد

تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند
گفتهٔ خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۲

جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید

از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید

گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید

آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید

چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنه‌کامان تو را چشمهٔ حیوان باید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید

از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳

هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید

حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید

شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
فریاد که از دستش یک شهر به جان آید

هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی
کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید

باید که تنم گردد چون موی به باریکی
شاید به کنار من آن موی میان آید

مشکل ز وجود من ماند اثری باقی
وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید

آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد
وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید

ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت
تا تازه بهارت را آسیب خزان آید

اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را
هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴

همه جا تیر تو بر سینهٔ ما می‌آید
جان به قربان خدنگی که به جا می‌آید

جوی خون می‌رود از چشمهٔ چشمم بر خاک
بر سرم بین که ز دست تو چه‌ها می‌آید

گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند
شیشه هنگام شکستن به صدا می‌آید

صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد
یارب این صف زده مژگان ز کجا می‌آید

سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق
که به سر وقت من آن سست وفا می‌آید

من ز خود می‌روم و یار قدح می‌بخشد
تشنه جان می‌دهد و آب بقا می‌آید

همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر
صنم ماست که از روی صفا می‌آید

می‌رسد جلوه‌گر آن سرو خرامان ای دل
مستعد باش که توفان بلا می‌آید

مگر اندیشه‌ام از روی خطا رفت که باز
ترک سر مست من از راه خطا می‌آید

جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند
مگر از سنبل او باد صبا می‌آید

از سر ریختن خون فروغی مگذر
چون به میدان تو در عین رضا می‌آید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵

دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید
مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید

شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان
تا بدانی که چه‌ها بر مگسی می‌آید

در ره عشق پی ناله دل باید رفت
زان که رهرو به صدای جرسی می‌آید

می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا
عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید

کردیم مست به نوعی که ندانم امشب
شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید

نفسی با تو به از زندگی جاوید است
وین میسر نشود تا نفسی می‌آید

تو ستم پیشه برآنی که ستانی همه عمر
من در اندیشه که فریادرسی می‌آید

در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر
دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید

گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را
پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶

گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید

چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید

گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید

گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان
پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید

گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها
شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید

من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم
که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید

ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید

پیشهٔ من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید

هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما
بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید

شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر
در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید

لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی
تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید

ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش
جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۷

به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید

تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید

گر توان وصل تو را دید بخواب
این چنین خواب کجا خواهم دید

طاق ابروی تو گر قبله شود
خوش اثرها ز دعا خواهم دید

تا سر زلف تو در دست من است
مشک چین را به خطا خواهم دید

حسن تو پرده ز چشمم برداشت
تا ازین پرده چها خواهم دید

گر تو شمشیر زنی مردم را
چشم حسرت به قفا خواهم دید

گر کمان دار تویی دلها را
هدف تیر بلا خواهم دید

هر کجا قامت تو بنشیند
بس قیامت که به پا خواهم دید

گر کف پای نهی بر سر خاک
خاک را آب بقا خواهم دید

مگر آن ماه فروغی دیدی
که فروغت همه جا خواهم دید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸

هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید

هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید

دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام
آهی که انتقام من از آسمان کشید

آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زیر سایه پیر مغان کشید

یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید

ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است
منت خدای را که به قتلم کمان کشید

مسکین کسی که داد ز کف آستین تو
مسکین‌تر آن که پای از آن آستان کشید

این است اگر تطاول گلچین و باغبان
باید قدم فروغی از این گلستان کشید
     
  
صفحه  صفحه 27 از 54:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA