انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 54:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۹

گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید

خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید

غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت
گلبنی در همه بستان مودت ندمید

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت
هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

صاف بی‌درد کس از ساقی این بزم نخورد
گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید

نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود
نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید

رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد
پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید

نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد
تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید

از مرادت بگذر تا به مرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم
که در خانه ببستیم و شکستیم کلید

ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم
زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۰


بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار

یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار

از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار

آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار

هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن
هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار

هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد
هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار

در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا
در حقهٔ یاقوت تو بس لل شهوار

یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان
یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار

رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار
عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار

معشوق نداند غم محرومی عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱

ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر

ای لب عشاق تو، بوسه‌زن ساق تو
سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر

کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا
روی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظر

سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار
هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر

زلف زره‌پوش تو، درع برو دوش تو
کوته از آغوش تو دست قضا و قدر

چاک گریبان تو، صحن گلستان تو
سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر

ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان
داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوش‌تر ز سر

مشک‌تر از روی تو، ریخته در کوی تو
در هوس بوی تو، شهری خونین جگر

چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین
چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۲

منت خدای را که خداوند بی‌نیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز

داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز

تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز

مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز

ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز

هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز

هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز

هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز

جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز

ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز

گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز

شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز

تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز

شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳

بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز

ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز

حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز

از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز

نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز

کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز

همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز

کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۴


در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش

گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش

یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن
یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش

سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را
گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش

تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت
گر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باش

تا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شو
تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش

پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده
تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش

گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت
بندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش

خستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شو
بستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باش

گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو
ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش

هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش

گر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شو
ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش

گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب
در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش

ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری
مدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۵

در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش

در حلقهٔ می‌خواران بی‌کار نباید شد
یا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باش

گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری
با آینه روشن یا آینه گردان باش

خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را
یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش

گر باده ننوشیدی شرمندهٔ ساقی شو
ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش

چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز
چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش

سرچشمهٔ حیوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش

گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی
نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش

خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصهٔ میدانش گوی خم چوگان باش

اسباب پریشانی جمع است برای من
جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش

تا آگهیت بخشند از مساله معنی
در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش

در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانهٔ این شادی ساغرکش و خندان باش

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش

گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی
در خانهٔ تاریکش خورشید درخشان باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶

دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش

به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد
برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش

بخر به جان گران مایه وصل جانان را
وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش

به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی
کنون ز کردهٔ بی حاصلت پشیمان باش

مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است
برون ز دایره کافر و مسلمان باش

غلام عالم ترکیب تا به کی باشی
طلسم را بشکن شاه عالم جان باش

به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت
به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش

نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن
به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش

نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را
بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش

به دست خواجه دهند آستین دولت را
تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش

همای طالع اگر سایه بر سرت فکند
پی سجود همایون سریر خاقان باش

ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید
همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش

ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده
زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش

فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی
رهین منت شاهنشه سخن دان باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۷

آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش

گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش

خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت
هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش

هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید
آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش

دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن
از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش

با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن
یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش

گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش
ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش

پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه
آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش

چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش‌دل زی
چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش

اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن
در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش

شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۸

دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش

غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش

چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
تو در مشاهده آن دهان نوشین باش

اگر به شربت شمشیر او سری داری
حریف ضربت آن بازوان سیمین باش

بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی
مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش

شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن
پی شکستن بازار ماه و پروین باش

ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ
تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش

چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل
کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش

نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد
رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش

اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی
بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش

گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری
مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش

ز فر طلعت او آفتاب تابان شو
ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش

گهی ز دولت او مستحق احسان شو
گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش

شها فروغی شاعر مدیح گستر تست
گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش
     
  
صفحه  صفحه 28 از 54:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA