غزل شمارهٔ ۲۶۹ گر در آید شب عید از درم آن صبح امیدشب من روز شود یک سر و روزم همه عیدخستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفتلاغریهای مرا دوست به یک مو نخریدغنچهای در همه گلزار محبت نشکفتگلبنی در همه بستان مودت ندمیدهم سحابی ز بیابان مروت نگذشتهم نسیمی ز گلستان عنایت نوزیدصاف بیدرد کس از ساقی این بزم نخوردگل بی خار کس از گلبن این باغ نچیدنه مسلمان ز قضا کامروا شد نه یهودنه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعیدرهروی کو که درین بادیه از ره نفتادپیروی کو که درین معرکه در خون نتپیدنیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه دادتیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دیداز مرادت بگذر تا به مرادت برسیکه ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسیدوقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیمکه در خانه ببستیم و شکستیم کلیدما فروغی به سیهروزی خود خوشنودیمزآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید
غزل شمارهٔ ۲۷۰ بگشا به تبسم لب شیرین شکربارکز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کاریک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محرابیک طایفه از چشم تو در خانهٔ خماراز تابش رخسار تو یک شهر بر آذروز نرگس بیمار تو یک قوم در آزارآنجا که ز خطت اثری سجده برد مورو آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مارهم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمنهم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروارهم شربتی از لعل تو در دکهٔ قنادهم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطاردر چنبر گیسوی تو بس عنبر سارادر حقهٔ یاقوت تو بس لل شهواریک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچانیک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیماررازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمارعقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرارمعشوق نداند غم محرومی عاشقآزاد ندارد خبر از حال گرفتار
غزل شمارهٔ ۲۷۱ ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمرشاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیرای لب عشاق تو، بوسهزن ساق توسینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپرکوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفاروی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظرسنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذارهم طبق گل بیار، هم رمق دل ببرزلف زرهپوش تو، درع برو دوش توکوته از آغوش تو دست قضا و قدرچاک گریبان تو، صحن گلستان توسنبل پیچان تو، چنبر باد سحرذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روانداغ تو بهتر ز جان، داد تو خوشتر ز سرمشکتر از روی تو، ریخته در کوی تودر هوس بوی تو، شهری خونین جگرچند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشینچشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر
غزل شمارهٔ ۲۷۲ منت خدای را که خداوند بینیازعمر دوباره داد به شاه گدانوازداری تخت ناصردین شاه تاجورکز فضل کردگار بود عمر او درازتا سرکشان دیومنش را کشد به خونپا بر سر سریر سلیمان نهاد بازمستوفی قلمرو او مالک عراقطغرانویس دفتر او والی حجازارکان خصم سوخته از قهر خصم سوزکار زمانه ساخته از لطف کارسازهم دوستان او همه در عیش و در نشاطهم دشمنان او همه در سوز و در گدازهم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلالهم فتنه در ممالک او مست خواب نازهم در دعای او همه مردان پاک دلهم در ثنای او همه رندان پاکبازجز با محب او نتوان گشتن آشناجز از عدوی او نتوان کرد احترازایجاد اوست باعث امنیت جهانزان رو وجوب یافت دعایش به هر نمازگر او نبود مانع ترکان فتنهجوآسودگی نبود جهان را ز ترک تازشاهی که تا ابد شده از فیض مدح اوهم خامه با طراوت و هم نامه با طرازتا روز رستخیز همین است شاه و بسوین نکته آشکار بود نزد اهل رازشعر از علو طبع فروغی است سربلندشاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
غزل شمارهٔ ۲۷۳ بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوزتشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوزساقیا در قدح باده چه پیمودی دوشکه حریفان همه در خواب گرانند هنوزحال عشاق تو گلهای گلستان دانندکه به سودای رخت جامه درانند هنوزاز غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساقسنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوزنه همین مات جمال تو منم کز هر سوواله حسن تو صاحب نظرانند هنوزکاش برگردی از این راه که ارباب امیددر گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوزهیچ کس را نرسد دعوی آزادی کردکه همه بندهٔ زرین کمرانند هنوزهمت ما ز سر هر دو جهان تند گذشتدیگران قید جهان گذرانند هنوزکامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلبکز سر مهر به کام دگرانند هنوز
غزل شمارهٔ ۲۷۴ در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باشجان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باشگر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدرور نه در بازارها رسوای خاص و عام باشیا به دور چشم او لاف نظر بازی مزنیا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باشسوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه راگر نداری تاب این سوزنده آتش خام باشتا مرید جام شد جمشید کامش را گرفتگر تو هم جویندهٔ کامی مرید جام باشتا بیابی خال او جویندهٔ هر دانه شوتا بگیری زلف او افتاده هر دام باشپیش روی و موی او سر خط مملوکی بدهتا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باشگر برای سیم باید بندگی کردن گرفتبندهٔ آن سرو سیمین ساق سیم اندام باشخستهٔ تیر نگاهش با هزار اصرار شوبستهٔ زلف سیاهش با هزار ابرام باشگر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شوور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باشهیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشووز دهانش در عوض آماده دشنام باشگر مقام از خواجه خواهی بندهٔ چالاک شوور نشان از مهرجویی ذره گمنام باشگر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتابدر همایون ظل ظل الله نیک انجام باشناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتریمدح او را ثبت کن شایستهٔ انعام باش
غزل شمارهٔ ۲۷۵ در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باشفرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باشدر حلقهٔ میخواران بیکار نباید شدیا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باشگر صحبت یوسف را پیوسته طمع داریبا آینه روشن یا آینه گردان باشخواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل رایا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باشگر باده ننوشیدی شرمندهٔ ساقی شوور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باشچون خنده زند لعلش در در دل دریا ریزچون گریه کند چشمم آماده طوفان باشسرچشمهٔ حیوان را نسبت به لبش کم کناز عالم حیوانی بیرون رو و انسان باشگر بر سر کوی او افتد گذرت روزینه طالب جنت شو نه مایل رضوان باشخواهی که فلک گردد گرد خم چوگانتدر عرصهٔ میدانش گوی خم چوگان باشاسباب پریشانی جمع است برای منجمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باشتا آگهیت بخشند از مساله معنیدر کارگه صورت عاشق شو و حیران باشدر عهد ملک غم را از شهر به در کردندشکرانهٔ این شادی ساغرکش و خندان باششه ناصردین کز دل پیر فلکش گویدتا مهر درخشان است، آرایش ایوان باشگر روز فروغی را تاریک نمیخواهیدر خانهٔ تاریکش خورشید درخشان باش
غزل شمارهٔ ۲۷۶ دلا موافق آن زلف عنبرافشان باشسیاه روز و سراسیمه و پریشان باشبه معنی ار نتوانی به رنگ یاران شدبرو به عالم صورت، شبیه ایشان باشبخر به جان گران مایه وصل جانان راوگرنه تا به ابد مستعد هجران باشبه عمر اگر عملی غیر عشق کردستیکنون ز کردهٔ بی حاصلت پشیمان باشمراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون استبرون ز دایره کافر و مسلمان باشغلام عالم ترکیب تا به کی باشیطلسم را بشکن شاه عالم جان باشبه زیر بار طبیبان شهر نتوان رفتبه درد خو کن و آسوده دل ز درمان باشنظر به دامن گل چین نمیتوان کردنبه خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باشنصیب خضر خدا کرد آب حیوان رابگو سکندر ظلمت دویده حیران باشبه دست خواجه دهند آستین دولت راتو خواه راضی از این داده، خواه نالان باشهمای طالع اگر سایه بر سرت فکندپی سجود همایون سریر خاقان باشستوده ناصردین شه کش آسمان گویدهمیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باشستاره تا که بود بر ستاره فرمان دهزمانه تا که بود در زمانه سلطان باشفروغی ار به سخن نوبت شهی بزنیرهین منت شاهنشه سخن دان باش
غزل شمارهٔ ۲۷۷ آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باشسر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باشگر با رخ و زلف او داری سر آمیزشهم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باشخواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونتهر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باشهر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آیدآماجگه پیکان آمادهٔ قربان باشدور از خم گیسویش تعظیم به رویش کناز کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باشبا نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کنیک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باشگر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوشور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باشپر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشهآتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باشچون خنده زند ساقی صهباخور و خوشدل زیچون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باشاکسیر قناعت را سرمایه دستت کندر عالم درویشی افسرزن و سلطان باششمشاد فروغی را در شهر تماشا کنآسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش
غزل شمارهٔ ۲۷۸ دلا مقید آن گیسوان پرچین باشدر این دو سلسله خاقان چین و ماچین باشغلام خواجه عنبرفروش نتوان شداسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باشچو شاهدان شکرخنده در حدیث آیندتو در مشاهده آن دهان نوشین باشاگر به شربت شمشیر او سری داریحریف ضربت آن بازوان سیمین باشبده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینیمرید پستهٔ شکرفشان شیرین باششبی ز روی عرقناک او سخن سر کنپی شکستن بازار ماه و پروین باشببین خرابی دوران چرخ مینا رنگتو هم خراب ز جام شراب رنگین باشچرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دلکنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باشنگار ساده اگر پیکرت به خون بکشدرهین منت سرپنجهٔ نگارین باشاگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهیبر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باشگر از مقام مقیمان سدره بیخبریمقیم بارگه شاه ناصرالدین باشز فر طلعت او آفتاب تابان شوز قرب حضرت او آسمان تمکین باشگهی ز دولت او مستحق احسان شوگهی ز خدمت او مستعد تحسین باششها فروغی شاعر مدیح گستر تستگهی مراقب مدحت شعار دیرین باش