انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 54:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۹

ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش
در بندگی خاک درش صدر نشین باش

یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی
یک چند مقیم در می‌خانهٔ چین باش

بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق
چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش

بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی
یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش

بستان می باقی ز کف ساقی مجلس
آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش

خواهی که شوی خازن اسرار امانت
جبریل صفت در همه احوال امین باش

تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی
در راه طلب پیرو ارباب یقین باش

ایمن مشو از فتنهٔ چشم سیه او
چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش

شاید که شکاری ز کناری به در آید
با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش

ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف
یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش

هرگه که بخندند امیران ملاحت
خونین دل از آن خندهٔ لعل نمکین باش

هر جا که درآیند ملوک از در حشمت
مشغول تماشای ملک ناصردین باش

شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش
تا دور زمانی است شه روی زمین باش

شاها به دعای تو چنین گفت فروغی
تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش

تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت
ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۰

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش

گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش

چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش

گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش

گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش

یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش

یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش

یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش

یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش

یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش

یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش

ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۱

چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش

عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش

صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش

سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش

آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش

یار مست می دوشین و حریفان به کمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش

با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش

کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش

گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
صاحب بار کند شاه فلک دربارش

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که نگهدار جهان است دل بیدارش

گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش

خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۲

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش

نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش

به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گل‌زاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش

معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش

پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش

به رویی دیده بگشادم که خون می‌جوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش

چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش

چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش

دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را
مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش

جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشند
غرض هر لحظه کامی می‌برم از فیض گفتارش

پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش

پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۳

چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش
قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش

چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش
چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش

مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت
که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش

اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان
ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش

چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد
که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش

دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌مویان
نه می‌کشند به خونش نه می‌دهند قرارش

کسی که سلسله می‌سازد از برای مجانین
خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش

کجا رواست که یک جا رود به دامن گل‌چین
گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش

کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید
که باز داشته سودای عشق از همه کارش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۴

لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش

گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش

صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش

اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند
زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش

طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش

من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش

دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او
جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش

بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش

شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۵

تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش

تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش
به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش

به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش
ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش

شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش

سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۶

دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش
تا به دنبالهٔ این کار ببینم حالش

جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش
خلقی آغشته به خون از مژه فتانش

مژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشت
ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش

گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من
می‌رود جان گران مایه به استقبالش

دلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیست
تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش

هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان
هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش

هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی
بهر آن است که بهتر نشود احوالش

به امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاست
که سر زلف دراز تو کند پامالش

زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند
که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش

مالک اختر فیروز ملک ناصردین
که به هر کار خدا خواست مبارک فالش

خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالش

خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد
شکرلله که خدا داد همه آمالش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۷

گر هلاک من است عنوانش
سر نپیچم ز خط فرمانش

مرد میدان عشق دانی کیست
آن که اندیشه نیست از جانش

کس به میدان عشق روی نکرد
که نکردند تیربارانش

آرزومند مجلس سلطان
صبر باید به جور درمانش

هیچ تیغی جدا نگرداند
دست امید من ز دامانش

مردم از فتنه ایمنی جویند
من و آشوب چشم فتانش

زاهد و گیسوان حورالعین
من و زلفین عنبرافشانش

تشنهٔ لعل او کجا باشد
التفاتی به آب حیوانش

که داری سر مسلمانی
بگذر از چشم نامسلمانش

هست درمان برای هر دردی
من و دردی که نیست درمانش

واقف از حالت فروغی کیست
آن که افتد ز چشم جانانش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۸

نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش
نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش

به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را
که گل نشسته به خون از لطافت بدنش

بتی دریده به تن جامهٔ صبوری من
که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش

کسی رسانده به لب جان نازنین مرا
که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش

مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم
که روزگار نشاند به روزگار منش

ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم
که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش

سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد
که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش

سزای قتل ندانم مگر وجودی را
که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش

یکی گذشته به صد نامرادی از در او
یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش

دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد
ببین چه می‌کشم از پستهٔ شکرشکنش

ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی
که پادشاه نشاند به صدر انجمنش

ستوده ناصردین شه پناه روی زمین
که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش
     
  
صفحه  صفحه 29 از 54:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA