غزل شمارهٔ ۲۷۹ ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باشدر بندگی خاک درش صدر نشین باشیک چند به گرد حرم و کعبه دویدییک چند مقیم در میخانهٔ چین باشبگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشقچندی پی آن رفتی، چندی پی این باشبگذار ز کف سبحه و بردار صراحییک چند چنان بودی، یک چند چنین باشبستان می باقی ز کف ساقی مجلسآسوده دل از کوثر و فردوس برین باشخواهی که شوی خازن اسرار امانتجبریل صفت در همه احوال امین باشتا کی به گمان در پی مطلوب دوانیدر راه طلب پیرو ارباب یقین باشایمن مشو از فتنهٔ چشم سیه اوچون رند نظرباز شدی حادثه بین باششاید که شکاری ز کناری به در آیدبا تیر و کمان در همه راهی به کمین باشای آن که شدی آینهدار رخ یوسفیک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باشهرگه که بخندند امیران ملاحتخونین دل از آن خندهٔ لعل نمکین باشهر جا که درآیند ملوک از در حشمتمشغول تماشای ملک ناصردین باششاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندشتا دور زمانی است شه روی زمین باششاها به دعای تو چنین گفت فروغیتا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باشتا مقصد خویش از می و معشوق توان یافتساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش
غزل شمارهٔ ۲۸۰ من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باشگر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باشگر سر مقصود داری مو به مو جوینده شوور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باشگر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزنور به جای باده زهرت داد در شکرانه باشچون قدح از دست مستان می خوری مستانه خورچون قدم در خیل مردان میزنی مردانه باشگر مقام خوشدلی میخواهی از دور سپهرشام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باشگر شبی در خانه جانانه مهمانت کنندگول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باشیا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کنیا به صحرای طلب در جستجوی دانه باشیا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواهیا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باشیا گل نورسته شو یا بلبل شوریدهحالیا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باشیا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزنیا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باشیا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشینیا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باشیا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کییا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باشیا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکنیا که در باطن مرید خسرو فرزانه باشناصرالدین شه که چرخش عرضه میدارد مدامشادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
غزل شمارهٔ ۲۸۱ چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارشدل یک جمع پریشان شود از هر تارشعشق گوید که به یاد خم مشکین مویشعقل گوید که مرو بر دم پیچان مارشصف شکافی که چنین چشم خمارین داردچشم امید مدار از مژهٔ خون خوارشسر زلفی که به یک جو نخرد یوسف راای بسا سر که شود خاک سر بازارشآن که نادیده رخش خلق چنین حیرانندچه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارشیار مست می دوشین و حریفان به کمینآه اگر باد سحرگه نکند هشیارشبا طبیبی است سر و کار دل بیمارمکز مسیحا نفسان به نشود بیمارشکار من ساخت به یک بوسه لب شیرینشجان شیرین به فدای لب شیرین کارشگر چنین ترک ز توران سوی ایران آیدصاحب بار کند شاه فلک دربارشسر شاهان جوان بخت ملک ناصردینکه نگهدار جهان است دل بیدارشگر سحر خسرو خاور نکند خدمت اوبرق غیرت نگذارد اثر از آثارشخسروا شعر فروغی همه در مدحت تستجاودان باد به طومار جهان اشعارش
غزل شمارهٔ ۲۸۲ تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارشمن و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارشنه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبشنه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارشبه بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکشبه گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارشمعطر شد دماغ جان من از بوی گیسویشمنور شد چراغ چشم من از شمع رخسارشپری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونشمسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارشبه رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقشبه مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارشچه مستیها که کردم از شراب لعل میگونشچه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارشچه شادیها که دارم در سر سودای اندوهشچه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارشدمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت رامکرر قند میریزد لب لعل شکربارشجواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشندغرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارشپی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتنکه سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارشپرستش میکند جان فروغی آفتابی راکه ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
غزل شمارهٔ ۲۸۳ چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارشقند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارشچه عشوهها که خریدم ز چشم عشوه فروششچه بادهها که کشیدم ز لعل باده گسارشمرا به صیدگهی میکشد کمند محبتکه خون شیر خورند آهوان شیر شکارشاگر به داد جان ممکن است دیدن جانانز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارشچگونه سرو روانی به فکر خون من افتدکه ریخت خون جهانی به خاک راه گذارشدلی که میرود اندر قفای سلسلهمویاننه میکشند به خونش نه میدهند قرارشکسی که سلسله میسازد از برای مجانینخبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارشکجا رواست که یک جا رود به دامن گلچینگلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارشکنون وجود فروغی به هیچ کار نیایدکه باز داشته سودای عشق از همه کارش
غزل شمارهٔ ۲۸۴ لب تشنهای که شد لب جانان میسرشدیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرشگر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چراچندین هزار دل شده پابست چنبرشصاحب دلی که بر سر کویت نهاد پایدست فلک چهها که نیاورد بر سرشاسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوشاندزان خواندهام بلای مسلمان و کافرشطغرانگار نامه سیاهان ملک عشقخال است و خط و کاکل و زلف زره گرشمن جعد عنبرین نشنیدم که در کشدخورشید را به سایهٔ چتر معنبرشدل دادهام بهای نخستین نگاه اوجان را نهادهام ز پی بار دیگرشدلبر به جرم دوستی از من کناره کردبیچاره مجرمی که جدایی است کیفرشدوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشتکاندیشهای نبود ز فردای محشرشبگذر به باغ تا به حضور تو باغبانآتش زند به خرمن نسرین و عبهرششد تیره روزگار فروغی ولی هنوزممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
غزل شمارهٔ ۲۸۵ تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرشمنم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرشتو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگشمن و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرشتعالالله از این صورت که من ماتم ز تحسینشبنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرشدلا را صورتی دیدم که دل میبرد دیدارشبه صورت خانهای رفتم که جان میداد تصویرشحریفی شد نگار من که شاهانند محتاجشغزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرشبلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستشگشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرشبه قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینشبه خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرشز دستی خفتهام در خون که تن مینازد از تیغشز شستی خوردهام پیکان که جان میرقصد از تیرشدر آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعینمن و امید گیسویش من و سودای زنجیرشز دست کافری کی میتوان دیدن سلامت راکه خون صد مسلمان میچکد هر دم ز شمشیرششبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدمدریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرشبه مردن هم علاجی نیست رنجور محبت رافغان زین درد بیدرمان که درماندم ز تدبیرشسر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعمکه من ویرانهای دارم که ویرانم ز تعمیرشمسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی راتو پندار که از افسون پری کردهست تسخیرش
غزل شمارهٔ ۲۸۶ دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالشتا به دنبالهٔ این کار ببینم حالشجمعی افتاده به خاک از روش چالاکشخلقی آغشته به خون از مژه فتانشمژدهٔ قتل مرا داد و به تعجیل گذشتترسم آخر گذرد عمر من از اهمالشگر بیاید ز سفر یار پریپیکر منمیرود جان گران مایه به استقبالشدلم از نقطهٔ سودای غمش خالی نیستتا کشیدم به نظر صورت مشکین خالشهر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیانهیچ معلوم نکردیم ز استدلالشهر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشیبهر آن است که بهتر نشود احوالشبه امیدی ز چمن دستهٔ سنبل برخاستکه سر زلف دراز تو کند پامالشزلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلندکه شبی دست کشد شاه بلند اقبالشمالک اختر فیروز ملک ناصردینکه به هر کار خدا خواست مبارک فالشخسروان بهر سجودش همه بر خاک افتندهر کجا خامهٔ نقاش کشد تمثالشخسروا کام فروغی همه جا کام تو بادشکرلله که خدا داد همه آمالش
غزل شمارهٔ ۲۸۷ گر هلاک من است عنوانشسر نپیچم ز خط فرمانشمرد میدان عشق دانی کیستآن که اندیشه نیست از جانشکس به میدان عشق روی نکردکه نکردند تیربارانشآرزومند مجلس سلطانصبر باید به جور درمانشهیچ تیغی جدا نگردانددست امید من ز دامانشمردم از فتنه ایمنی جویندمن و آشوب چشم فتانشزاهد و گیسوان حورالعینمن و زلفین عنبرافشانشتشنهٔ لعل او کجا باشدالتفاتی به آب حیوانشکه داری سر مسلمانیبگذر از چشم نامسلمانشهست درمان برای هر دردیمن و دردی که نیست درمانشواقف از حالت فروغی کیستآن که افتد ز چشم جانانش
غزل شمارهٔ ۲۸۸ نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنشنه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنشبه خون دیده نشاندهست گلرخی ما راکه گل نشسته به خون از لطافت بدنشبتی دریده به تن جامهٔ صبوری منکه سر به سر همه جان است زیر پیرهنشکسی رسانده به لب جان نازنین مراکه بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنشمهی به روز سیاهم نشاند و میخواهمکه روزگار نشاند به روزگار منشز انجمن به چمن رو نهاد و میترسمکه آفتی رسد از چشم نرگس چمنشسحر ز روی خود ای کاش پرده برداردکه باغبان زند آتش به باغ یاسمنشسزای قتل ندانم مگر وجودی راکه وقت رفتن او جان نمیرود ز تنشیکی گذشته به صد نامرادی از در اویکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنشدلم شکست و به یک بوسهاش درست نکردببین چه میکشم از پستهٔ شکرشکنشستاده دوش فروغی به راه ماهوشیکه پادشاه نشاند به صدر انجمنشستوده ناصردین شه پناه روی زمینکه آسمان همه جا گوش داده بر سخنش