غزل شمارهٔ ۱۹ تا در پی دهانش بگذاشتم قدم راگفتم به هر وجودی کیفیت عدم رامحمود بوسه میزد پای ایاز و میگفتبنگر چه میکند عشق سلطان محتشم رابر تختگاه شاهی آسوده کی توان شدبگذار تاج کی را، بردار جام جم راچندی غم زمانه میخورد خون ما راتا می به جام کردیم، خوردیم خون غم راپیش صنم پرستان بالا گرفت کارمتا در نظر گرفتم بالای آن صنم رادر عامل دو بینی کام از یکی نبینیبردار از این میانه هم دیر و هم حرم رادلها به شام زلفش نام سحر ندانندکه اینجا کسی ندیدهست دیدار صبحدم راکوس محبتم را در چرخ کوفت خورشیدتا آن مه دو هفته بر بام زد علم راخورشید را ز عنبر افکندهای به چنبرتا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم راتا نام دود زلفت در نامه ثبت کردمآتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم راهر سو دلی به خواری در خاک ره میفکنتا کی ذلیل سازی دلهای محترم رادر عین مستی امشب خوردم قسم به چشمتالحق کسی نخوردهست زین خوبتر قسم راروزی رمق گرفتم در شاعری فروغیکز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم راجم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراستهم ملت عرب را، هم دولت عجم را
غزل شمارهٔ ۲۰ گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرافغان که دهر، خزان کرد نوبهار مراکشیدسرمه به چشم و فشاند طره به روبدین بهانه سیه کرد روزگار مرافرشته بندگیش را به اختیار کندپری رخی که ز کف برده اختیار مراربود هوش مرا چشم او به سرمستیکه چشم بد نرسد مست هوشیار مراچگونه کار من از کار نگذرد شب هجرکه طرهاش به خود انداخت کار و بار مرانداده است کسی روز بیکسی جز غمتسلی دل بی صبر و بیقرار مراگرفتهام به درستی شکنج زلف بتیاگر سپهر نخواهد شکست کار مراعزیز هر دو جهان باشی از محبت دوستکه خواری تو فزون ساخت اعتبار مرافروغی آن که به من توبه میدهد از عشقخدا کند که ببیند جمال یار مرا
غزل شمارهٔ ۲۱ شد وقت مرگ نوش لبی همنشین مراعمر دوباره شد نفس واپسین مرابا صد هزار حسرت از آن کو گذشتهاموا حسرتا اگر بگذارد چنین مراچون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دلکه ایزد نداده است دل آهنین مراگفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشقبستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرادر وعدهگاه وصل تو جانم به لب رسیدامید مهر دادی و کشتی به کین مرازان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دلآسوده کردی از غم دنیا و دین مرابا آن که آب دیدهام از سر گذشت بازخاک در تو پاک نگشت از جبین مرانازم خیال خاتم لعلت که همچو جمآفاق را کشید به زیر نگین مراداد آگهی ز خاصیت آب زندگیزهری که ریخت عشق تو در انگبین مراگشتم نشان سخت کمانی فروغیایا رب مباد چشم فلک در کمین مرا
غزل شمارهٔ ۲۲ وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مراتا بخربندی ستاند جان غمگین مرادوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خوابکاش پنداری نبود این خواب شیرین مراخون آهوی حرم را در حرم خواهند ریختمحرمان بینند اگر آهوی مشکین مرابرکند از باغ بیخ نسترن را بی خلافگر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مراچشم بد زان ترک یغمایی خدایا دور کنکز نگاهی کرد تاراج دل و دین مرامصلحت این است کز رویش نپوشم چشم شوقکز جهان پوشید چشم مصلحت بین مراگفتم از کار دل خود عقده کی خواهم گشودگفت وقتی میگشایی زلف پرچین مراگفتم آیا نخل امیدم به بر خواهد رسیدگفت اگر در بر بگیری سرو سیمین مراگفت از خون فروغی دامنی آلوده کنگفت باید بوسه زد دست نگارین مرا
غزل شمارهٔ ۲۳ ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مراتا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مراتا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کبابرخصتی بر صید مرغان حرم دادی مراشام اگر قوت روانم دادی از خون جگرصبح یاقوت روان از جام جم دادی مرادوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به منهم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرادر محبت یک نفس آسایشم حاصل نشدکز پس هر عافیت چندین الم دادی مرامن که در عهدت سر مویی نورزیدم خلافمو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرامن نمیدانم که در چشم خمارینت چه بودکز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مراتا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدمخط آزادی ازین مشکین رقم دادی مراتا نهادم گام در کویت روا شد کام منمنتهای کام در اول قدم دادی مراتا فکندی حلقههای زلف را در پیچ و خمبر سر هر حلقهای صد پیچ و خم دادی مراگاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشتگه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مراچون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خوابپس چرا بیداری از خواب عدم دادی مراتا لبان من شدی در مدح سلطان عجمشهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مراناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتابروشنیها از رخت هر صبحدم دادی مرا
غزل شمارهٔ ۲۴ گر به تیغت میزند گردن بنه تسلیم راکه آتش نمرود گلشن گشت ابراهیم رایا مرو در پیش رویش یا چو رفتی سجده کنکان خم ابروی واجب کرده این تعظیم راگو به هم آمیزش قدر دهانش را ببینآن که گفتا با الف الفت نباشد میم راکیست دانی بهرهمند از سینهٔ سیمین برانآن که در چشمش تفاوت نیست سنگ و سیم رانه مرا امید فردوس است نه بیم جحیمیا او نگذاشت در خاطر امید و بیم راآن که بر بندد کمر در خدمت پیر مغانمینیارد در نظر سلطان هفت اقلیم راخواجه گر خونم بریزد جای چندین منت استبندهٔ شاکر شکایت کی کند تقسیم راغیر دلبندی فروغی دست نقاش قضاهیچ تعلیمی نداد آن زلف پر تعلیم را
غزل شمارهٔ ۲۵ جان به لب آمد و بوسید لب جانان راطلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان راسر سودا زده بسپار به خاک در دوستکه از این خاک توان یافت سر و سامان راصد هزاران دل گم گشته توان پیدا کردگر شبی شانه کند موی عبیر افشان رازده ره عقل مرا، حور بهشتی روییکه به یک عشوه زند راه دو صد شیطان راسست عهدی که بدو عهد مودت بستمترسم آخر که به سختی شکند پیمان راابر دریای غمش سیل بلا میباردیا رب از کشتی ما دور کن این توفان راحیف و صد حیف که دریای دم شمشیرشاین قدر نیست که سیراب کند عطشان رابا دم ناوک دل دوز تو آسوده دلمخوشتر آن است که از دل نکشم پیکان راعین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافتکه زنی تیرش و بر هم نزند مژگان راگر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستیلعل جانبخش تو از بوسه دهد تاوان رادوش آن ترک سپاهی به فروغی میگفتکه مسخر نتوان ساخت دل سلطان راآفتاب فلک فتح ملک ناصر دینکه به همدستی شمشیر گرفت ایران را
غزل شمارهٔ ۲۶ ترک چشم تو بیارست صف مژگان راتیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان رافارغم در غم عشق تو ز ویرانی دلکه خرابی نرسد مملکت ویران راگر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سرپشت پایی زدمی دایرهٔ امکان راشد فزون بس که خریدار لبت میترسمکه نبندند به جان قیمت این مرجان راچارهٔ زلف زره ساز تو را نتوان کردگرچه از آتش دل نرم کنی سندان راچون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوشحق پرستان به سر کفر نهند ایمان راگر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرمکافر آن است که آتش نزند قرآن رادام آدم شد اگر دانهٔ خالت نه عجبکه به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان رادل من تاب سر زلف تو دارد آریکس بجز گوی تحمل نکند چوگان راخواجه مشفق اگر دست به شمشیر کندبنده آن است که از سر ببرد فرمان رازینهار از سرمیدان غمش زنده مروسخت بر خویش مکن مرحله آسان رادستی از دامن آن ترک فروغی نکشمتا که آلوده به خونم نکند دامان را
غزل شمارهٔ ۲۷ تا لعل تو باده داده یاران رابس توبه شکسته توبه کاران راخواهی نرسی به ناامیدیهانومید مکن امیدواران راسر پنجهٔ عشقت از سر کینهبر خاک نشانده تاج داران رارحمانی خویش را چه خواهی کردرحم ار نکنی گناهکاران راتنها نه مرا به یک نظر کشتیکشتی به نگاه صد هزاران راتا بر لب جام مینهادی لبمی نشاه فزود میگساران رابنمای چو ماه نوخم ابروبگشای دهان روزه داران راجمعیت طرهٔ پریشانتبردهست قرار بیقراران رانسرین رخ و بنفشه خطتبی رنگ نموده نوبهاران راآه دل و اشک دیدهام داردخاصیت برق و فیض باران رایک عمر فروغی از غمت جان دادتا یافت مقام جانسپاران را
غزل شمارهٔ ۲۸ به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان راکه تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان رابه کوی میفروشان با هزاران عیب خوشنودمکه پوشیدهست خاکش عیب هر آلوده دامان راتکبر با گدایان در میخانه کمتر کنکه اینجا مور بر هم میزند تخت سلیمان راتو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشراگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان رانخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقانمگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان رادل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزدنهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان راکجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکمکسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان راگر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهدنخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان رامن ار محبوب خود را میپرستم، دم مزن واعظکه از کفر محبت اولیا جستند ایمان رادمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گرددکه خضر از بیخودی بر خاک ریزد آب حیوان رافروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آیدکه نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را