انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 54:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۹

دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش
برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش

شاهان اسیر حلقهٔ گیسوی پر خمش
شیران شکار شیوهٔ آهوی پر فنش

دل ها شکسته از شکن زلف کافرش
مردان فتاده از نگه مردم افکنش

پروانهٔ حریص چه پروا ز آتشش
دلخستهٔ فراق چه وحشت ز کشتنش

هر کس که دید گوشهٔ ابروی دوست را
باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش

آن را که نقش صورت جانان به خاطر است
خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش

گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش

تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن
هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش

دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست
نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش

ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد
امروز برق عشق زد آتش به خرمنش

نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری
کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش

برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز
یارب که خون من نشود بار گردنش

قوت فروغی از لب یاقوت او رسید
تا شاه شد وسیلهٔ رزق معینش

روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب
کسب فروغ می‌کند از رای روشنش

چون زرفشان شود کف گوهر نوال او
ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۰

خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش
به زیر پرده بری در نگارخانهٔ چینش

گهی ز بوسهٔ شیرین شکر کنی به مذاقش
گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش

کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش
کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش

گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت
که بر کسی نگشاید در بهشت برینش

مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم
که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش

نظر ز چارهٔ بیمار خود مپوش خدا را
کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش

فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت
کجا زمانه تواند که افکند به زمینش

فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی
که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش

بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم
چه زخم ها که بخوردم ز حقهٔ نمکینش

سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش
که چشم بد نزند آتشی به خانهٔ زینش

خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته
نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش

کسی که سر کشد از حلقهٔ کمند محبت
حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش

ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم
که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش

فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را
که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۱

چه غنچه‌ها که نپرود باغ نسرینش
چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش

چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش
چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش

چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش
چه دام ها که نگسترد خط مشکینش

چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش
چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش

چه صیدها که نشد کشته در کمینگاهش
چه تیغ‌ها که نزد پنجهٔ نگارینش

چه قلب‌ها که نیارزد لشکر نازش
چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش

چه پنجه‌ها که نپیچد زور بازویش
چه کشته‌ها که نینداخت دست رنگینش

چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش
چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش

چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش
چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش

چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او
که در کنار کشد شاه ناصرالدینش

خدیو مملکت آرا خدایگان ملوک
که کرده بار خدا قبلهٔ سلاطینش

سر ملوک عجم مالک ممالک جم
که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش

ابوالفوارس ببرافکن هژبرشکن
که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش

ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار
که خون خصم گذر کرده از سر زینش

یکی رسول فرستد ز خطهٔ رومش
یکی سلام رساند ز ساحت چینش

صفات ذات ورا شرح کی توانم داد
اگر که وصف کنم صدهزار چندینش

گدا چگونه کند مدح پادشاهی را
که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش

فروغی از لب نوشین او مگر دم زد
که شهره در همه شهر است شعر شیرینش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۲

تا دهان او لبالب شد ز نوش
غنچه را در پوست خون آمد به جوش

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت
نام او خوش تر ز الهام سروش

با غمش تا طاقتی داری بساز
در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش

صید قید او نمی‌یابد خلاص
مست جام او نمی‌آید به هوش

با چنان صورت چسان بندم نظر
با چنین آتش چسان مانم خموش

می‌خرم خار جفایش را به جان
می‌کشم بار گرانش را به دوش

ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق
گل بود خاموش و بلبل در خروش

تا پیامش بشنوی از هر لبی
پنبهٔ غفلت برون آور ز گوش

رهزن آدم شد آن خال سیاه
آه از این گندم‌نمای جوفروش

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم
تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۳

شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش
مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش

خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش

ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش

دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش

مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری
بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش

پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش

گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر به جوش

من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش

زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش

کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش

بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۴

ای جز می مشک بر سر دوش
از زخم دلم مکن فراموش

امشب به کنار من توان خفت
کز دست غمت نخفته‌ام دوش

من شب همه شب نشسته بیدار
آهوی تو مست خواب خرگوش

از روی تو پرده برفکندند
وز راز دلم فتاد سرپوش

ای خواجه بخر به هیچم آخر
ور بی‌هنرم دوباره بفروش

بالای خوشت بلای جان است
وقتی که نباشدم در آغوش

خامی نرود ز طبع بیرون
تا دیگ هوس نیفتد از جوش

از هر چه بجز حکایت عشق
ما پنبه نهاده‌ایم در گوش

مملوک به عجز و خواجه مغرور
بلبل به خروش و غنچه خاموش

نیشی که زند شکر دهانی
خوش تر ز هزار چشمهٔ نوش

کی با تو توان گرفتن آرام
کاشوب دلی و آفت هوش

زلف و خط و خال او فروغی
در ماتم عاشقان سیه پوش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۵

خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش

به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش

اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش

من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش

نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش

نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش

گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش

برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش

کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش

کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کرده‌اند کوتاهش

شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش

گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۶

نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش
که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش

چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم
که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش

گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر
که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش

مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد
که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش

از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل
که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش

به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی
که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش

نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم
که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش

سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را
که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش

میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون
که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش

ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی
که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش

ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه
که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش

فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن
که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۷

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش
ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او
چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او
کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش

کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر
روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

کاش در پرده شب و روز بپوشی رویت
تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش

سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن
کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

حاجت من ز زنخدان تو دایم این است
که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش

دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد
آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت
تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۸

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش
بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش

عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش
صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش

خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش
زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری
می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی
من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایهٔ سروی نشستستم که از هر گوشه دارد
آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را
زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی
آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی
تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن
زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش
     
  
صفحه  صفحه 30 از 54:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA