غزل شمارهٔ ۲۹۹ در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویشترسم خدا نکرده شوی پایبند خویشمنت خدای را که به تسخیر ملک دلحاجت بدان نشد که بتازی سمند خویشحیف است بر لب تو رساند لبی رقیبکالوده مگس نتوان کرد قند خویشیا از شکنج طره کمندی به ره منهیا رحمتی به آهوی سر در کمند خویشبا ناله در غم تو ز بس خو گرفتهامآسودهام به نالهٔ ناسودمند خویشمشکل شدهست کار من از عشق روی تولیکن چه چاره با دل مشکلپسند خویشخون میچکد ز غنچه به کارش اگر کنیشیرین تبسمی ز لب نوشخند خویششوق سپند خال تو کرد آن چه با دلممجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویشای شه سوار حسن فروغی اسیر تستغافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
غزل شمارهٔ ۳۰۰ در راه عشق من نگذشتم ز کام خویشگامی میسرم نشد از اهتمام خویشدوش از نگاه ساقی شیرینکلام خویشمست آن چنان شدم که نجستم مقام خویشکیفیتی که دیدهام از چشم مست دوستهرگز ندیده چشم جم از دور جام خویشیاران خراب باده و من مست خون دلمست است هر کسی ز می نوشفام خویشساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهرنتوان گذشتن از سر عیش مدام خویشدیدم به چشم جان همه اوراق آسمانیک نامه مراد ندیدم به نام خویشچشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغمنت خدای را که رسیدم به کام خویشتا جلوه کرد لیلی محمل نشین منهمچون شتر به دست ندیدم زمام خویشگاهی نگه به جانب دل میکند به نازچون خواجهای که مینگرد بر غلام خویشپروانهوار سوخت فروغی ولی نکردترک خیال باطل و سودای خام خویش
غزل شمارهٔ ۳۰۱ کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویشترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویشگر در محبت تو بریزند خون منخود روز رستخیز شوم عذرخواه خویشامروز اگر به جرم وفا میکشی مرافردای حشر معترفم بر گناه خویشاکنون که خاک راه تو شد جان پاک منزنهار پا مکش ز سر خاک راه خویشبرگشتهام ز کوی تو تا یک جهان امیدنومید کس مباد ز امیدگاه خویشروزی اگر در آینه افتد نگاه تومفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویشاز خاک غیر نرگس بیمار بر نخاستتا چشم ما گریست به حال تباه خویشدرماندهام به عالم عشقش ز بی کسیآه ار نگیردم غم او در تباه خویشنازد به خیل غمزه بت نازنین منچون خسروی که ناز کند بر سپاه خویشبا جور او بساز فروغی که اهل دلجایی نمیبرند شکایت ز شاه خویش
غزل شمارهٔ ۳۰۲ رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیرگنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویشاز بلا مرد خدا هیچ ندارد پرواوز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویشهمه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکندمرد میدان قضا نیست کسی جز درویشدل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاهحال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریشچه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راستکه سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیشقوت من خون جگر بود ز یاقوت لبشهیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیشمن و ترک خط آن ترک ختایی، هیهاتکه میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیشعشق نزدیک سر زلف توام راه ندادتا نجستم ز کمند خرد دوراندیشباوجود تو دگر هیچ نباید ما راکه هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریشمهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصاننور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
غزل شمارهٔ ۳۰۳ چندین هزار صید فتد از قفای توهر گه که التفات کنی بر قفای خویشامکان شکوه هست ز جور و جفای توشرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویشدانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهامرشک آیدم به عالم عشق از صدای خویشاز شنعتی که محرم و بیگانه میزندمگذر ز آشنای دیر آشنای خویشیا لاف عاشقی بر معشوق خود مزنیا با رضای او بگذر از رضای خویشدر شاه راه عشق مرو با هوای نفسگر مرد این رهی بنه از سر هوای خویشدردا که درد عشق مجال این قدر ندادعشاق را که چاره کنند از برای خویشما را اگر فلک بگذارد به اختیاربیرون ز کوی او نگذاریم پای خویشفارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوزتا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
غزل شمارهٔ ۳۰۴ آن را که اول از همه خواندی به سوی خویشآخر به کام غیر مرانش ز کوی خویشجویی ز خون دیده گشادم به روی خویشبر روی خویش بستهام آبی ز جوی خویشنتوان به قول زاهد بیهودهگوی شهربرداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویشکی میرسی به حلقهٔ رندان پاکبازتا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویشای نوبهار حسن خزانت ز پی مبادگر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویشهر بستهای گشاده شود آخر از کمندالا دلی که بستیش از تار موی خویشگیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گلگر بامداد پرده نپوشی به روی خویشدانی چرا نشسته به خاکستر آفتابتا بنگری در آینه روی نکوی خویشمن جان به زیر تیغ تو آسان نمیدهمتا بر نیارم از تو همه آرزوی خویشبوسیدن گلوی تو بر من حرام بادگر در محبت تو نبرم گلوی خویشامشب فروغی آن مه بیدار بخت رادر خواب کردم از لب افسانهگوی خویش
غزل شمارهٔ ۳۰۵ شبان تیره به سر وقت چشم جادویشچنان برو که نیفتی ز طاق ابرویشیکی فتاده به زنجیر زلف مشکینشیکی دویده به دنبال چشم آهویشیکی سپرده تن سخت را به هجرانشیکی نهاده سر بخت را بر ایوانشیکی به غایت حسرت ز لعل میگونشیکی به عالم حیرت ز روی نیکویشیکی به حال پریشان ز موی پیچانشیکی بر آتش سوزان ز تابش رویشبه یک تجلی رخسار او جهان میسوختاگر حجاب نمیشد نقاب گیسویشمن از عدم به همین مژده آمدم به وجودکه هم بمیرم و هم زنده گردم از بویشفغان که تا خط سبز از رخش هویدا شدگریختند حریفان سفله از کویشچه کامی از لب شیرین رسید خسرو راکه پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویشبه غیر شاه فروغی کسی نمیبینمکه داد من بستاند ز خال هندویشجهان گشای عدوبند ناصرالدین شاهکه آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
غزل شمارهٔ ۳۰۶ بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشقطایر پران شدم از ناوک پران عشقنوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشقکس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشقنعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدنگر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشقنشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیستتا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشقتودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شودتا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشقگوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظرتا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشقمیخورد خون دل و از دیده میریزد برونهر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشقفصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشتگل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشقگشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کنچشم آبادی مدار از خانمان ویران عشقسر سرگردانی ما را نخواهی یافتنتا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشقیا لبم را میرسانم بر لب میگون دوستیا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشقچون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسنذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشقهمت سلطان عشقم داد طبع شاعریشاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشقناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوکآن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشقاز طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشدجان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
غزل شمارهٔ ۳۰۷ خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاکبرخیز پی جلوه که برداریم از خاکاز عکس رخت دامن آفاق گلستانوز یاد لبت خاطر عشاق طربناکهم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهمهم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاکبا چشم تو آسودهام از فتنهٔ ایامبا خوی تو خوش فارغم از تندی افلاکجور است که در جام فشانند به جز میحیف است که بر خاک نشانند به جز تاکدر دیر مغان باده ننوشم به چه دانشوز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراکبر هر سر شاخی که زند برق محبتنه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاکگوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش استچون گوش جگرسوختگان بر اثر راکفریاد که از دست گریبان تو ما راستهم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاکبا این همه آبی که فروریختم از چشمخاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاکبا بوس و کناری ز تو قانع نتوان شدمی ریز به پیمانه که مردیم ز امساکمشکل برود زنده ز کوی تو فروغیکایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بیباک
غزل شمارهٔ ۳۰۸ تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دلجمع نخواهد شدن حال پریشان دلشوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبرعشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دلهم خط نوخیز تو سبزه گلزار جانهم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دلکار من آمد به جان از ستم پاسبانرفتم از آن آستان جان تو و جان دلچاره هر درد را خلق به درمان کننددرد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دلگر چه صبوری خوش است در همه کاری ولیکردن صبر از رخت کی شود امکان دلدل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذردجان گران مایه رفت بر سر پیمان دلدر طلب چشم تو دور به آخر رسیدآه که آن هم نشد حاصل دوران دلرشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشقگوهر اشکم بریخت بر در دکان دلسوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیختبس که ز نو دوختم چاک گریبان دلعمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافتگر تو مراد ولی وای ز حرمان دل