انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 54:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۹

در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

منت خدای را که به تسخیر ملک دل
حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب
کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

یا از شکنج طره کمندی به ره منه
یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام
آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو
لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی
شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم
مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست
غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش

کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش

یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش

دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز
چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۱

کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش

امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش

اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش

برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش

روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش

از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش

درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش

نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش

با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۲

رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش

همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش

دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش

چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش

قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۳

چندین هزار صید فتد از قفای تو
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش

امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش

دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش

از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش

یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش

در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش

دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش

ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش

فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۴

آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش

جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش
بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش

نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر
برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش

کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش

ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد
گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند
الا دلی که بستیش از تار موی خویش

گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل
گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش

دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم
تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش

بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد
گر در محبت تو نبرم گلوی خویش

امشب فروغی آن مه بیدار بخت را
در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۵

شبان تیره به سر وقت چشم جادویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش

یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش

یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش

یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش

یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش

به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت
اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش

من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش

فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش

چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش

به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم
که داد من بستاند ز خال هندویش

جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۶

بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق

نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق

نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق

نشهٔ عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست
تا ننوشی جرعه‌ای از بادهٔ رخشان عشق

تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق

گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق

می‌خورد خون دل و از دیده می‌ریزد برون
هر که را می‌سازد آن یاقوت لب مهمان عشق

فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق

سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق

یا لبم را می‌رسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را می‌گذارم بر سر پیمان عشق

چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن
ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق

همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق

ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق

از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۷

خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک

از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک

هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک

با چشم تو آسوده‌ام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک

جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک

در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک

بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک

گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک

فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک

با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک

با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک

مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بی‌باک
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۸

تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل

شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل

هم خط نوخیز تو سبزه گل‌زار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل

کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل

چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل

گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل

دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل

در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل

رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل

سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل

عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
     
  
صفحه  صفحه 31 از 54:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA