انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 54:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  53  54  پسین »

فروغی بسطامی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۹

هر دل شیدا که شد به روی تو مایل
باز نگردد به صدهزار دلایل

سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل

حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل

پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل

واسطه را با تو هیچ رابطه‌ای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل

عشق صدا می‌زند به کافر ومؤمن
باده طرب می‌دهد به منکر و قایل

ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل

دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل

من نه کنون پا نهاده‌ام به خرابات
بر سر این کوچه بوده‌ام از اوایل

آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل

کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل

چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۰

در عالم عشق تو نه کفر است و نه اسلام
عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام

آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام

در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام

سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال
دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام

هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق
هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام

دل های مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام

یک میکده می‌خوردم از آن لعل می‌آلود
یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام

ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام

تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین
هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام

هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
یارب چه نهادند در این شکر و بادام

بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی
زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۱

من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۲

پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام
حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام

من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تیغ بردار که منت کش بازوی توام

سینه چاکان محبت همه دانند که من
سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام

نتوان کام مرا داد به دشنامی چند
که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام

آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم
که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام

گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن
این قدر هست که درویش سر کوی توام

من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال
حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام

ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز
که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام

آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند
دل سودازده هر لحظه کشد موی توام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۳


تا به در میکده جا کرده‌ام
توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام

خرقهٔ تقوی به می افکنده‌ام
جامهٔ پرهیز قبا کرده‌ام

خواجگی از پیر مغان دیده‌ام
بندگی اهل صفا کرده‌ام

کام خود از مغبچگان جسته‌ام
درد دل از باده دوا کرده‌ام

یک دو قدح می به کف آورده‌ام
رفع غم و دفع بلا کرده‌ام

چشم طمع از همه سو بسته‌ام
قطع امید از همه جا کرده‌ام

رخش سعادت به فلک رانده‌ام
روی تحکم به قضا کرده‌ام

از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کرده‌ام

از زره زلف گره‌گیر دوست
عقده ز کار همه وا کرده‌ام

همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کرده‌ام

دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کرده‌ام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۴

دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زده‌ام
دل سودازده را سلسله و پا زده‌ام

عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام

در بر غمزهٔ طفلی سپر انداخته‌ام
من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام

ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع
سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام

با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل
که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام

منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق
خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام

لاله‌زاری شده‌ام بس که به گل‌زار وفا
شعله داغ تو را بر همه اعضا زده‌ام

می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام
سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام

پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری
من در این مساله با عالم بالا زده‌ام

هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند
که چرا خنده به انفاس مسیحا زده‌ام

بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب
بوسه‌ای چند بر آن لعل شکرخا زده‌ام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۵

تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام
منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام

روی تظلم من و خاک سرای تو
دست تطاول تو و جیب دریده‌ام

در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام

زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم
کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام

گو عالمی به مهر تو از من برند دل
زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام

هر موی من شکسته شد از بار خستگی
از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام

آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشیده‌ام

کیفیت شراب لبت را ز من مپرس
کاین نشه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام

گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام

آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل
هر نیمه شب که طالب صبح دمیده‌ام

افتادم از زبان که به دادم رسید دوست
رنجی کشیده‌ام که به گنجی رسیده‌ام

طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید
کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام

تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق
باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۶

عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام
حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام

مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او
وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره‌ام

آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من
کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام

خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان
جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام

غنچهٔ نوش‌خند او سخت به یک تبسمم
نرگس نیم مست او کشت به یک اشاره‌ام

آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن
کی به شمار آورد حسرت بیشماره‌ام

من که فروغی از فلک باج هنر گرفته‌ام
بر سر کوی خواجه‌ای بندهٔ هیچ کاره‌ام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۷

آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام
آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام

در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام

گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام

سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم
ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام

با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام

سفرهٔ می‌خانه شد خرقهٔ پشمینه‌ام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانه‌ام

باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام

آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانه‌ام

مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانه‌ام

تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام

جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۸

چندان به سر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد
آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم
ساقی فکند کاش به دریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
شکردهنان هیچ ندادند جوابم
     
  
صفحه  صفحه 32 از 54:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  53  54  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغی بسطامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA