غزل شمارهٔ ۳۰۹ هر دل شیدا که شد به روی تو مایلباز نگردد به صدهزار دلایلسرو فرازنده از قیام تو بی پامهر فروزنده از جمال تو زایلحلقهٔ گیسوی تو کمند مجانینجلوهٔ بالای تو بلای قبایلپردهٔ تن را به دست شوق دریدیمتا نشود در میان ما و تو حایلواسطه را با تو هیچ رابطهای نیستکس به وصال تو چون رسد به وسایلعشق صدا میزند به کافر ومؤمنباده طرب میدهد به منکر و قایلای که ندیدی مقام عاشق و معشوقعزت منعم ببین و ذلت سایلدم نتوان زد به مجلسی که در آن جامهر خموشی زدند بر لب قایلمن نه کنون پا نهادهام به خراباتبر سر این کوچه بودهام از اوایلآن که نشوید به باده خرقهٔ تقویپاک نخواهد شدن ز عین رذایلکی ز تو شیرین شود مذاق فروغیبی کرم خسرو خجسته خصایلچشم و چراغ ستاره ناصردین شاهآن که به گوش فلک کشیده قنایل
غزل شمارهٔ ۳۱۰ در عالم عشق تو نه کفر است و نه اسلامعشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنامآن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیلوان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجامدر مژده گذر کن که دمی در بدنش روحبر زنده نظر کن که بری از دلش آرامسرمایه آمالی و بخشندهٔ احوالدیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسامهم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاقهم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایامدل های مجرد همه در چنبر آن زلفمرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دامیک میکده میخوردم از آن لعل میآلودیک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفامما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموسمستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نامتا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکینهرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شامهیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کردیارب چه نهادند در این شکر و بادامبگذار ببوسد لب نوش تو فروغیزان پیش که جان را بنهد بر سر این کام
غزل شمارهٔ ۳۱۱ من خراب نگه نرگس شهلای توامبی خود از بادهٔ جام و می مینای توامتو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منیمن به تصدیق نظر محو تماشای تواممیتوان یافتن از بی سر و سامانی منکه سراسیمهٔ گیسوی سمنسای تواماهل معنی همه از حالت من حیرانندبس که حیرتزدهٔ صورت زیبای توامتلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان استبس که شوریدهدل از لعل شکرخای تواممرد میدان بلای دو جهان دانی کیستمن که افتادهٔ بالای دلارای توامسر مویی به خود از شوق نپرداختهامتا گرفتار سر زلف چلیپای توامبس که سودای تو از هر سر مویم سر زدمو به مو با خبر از عالم سودای توامزیر شمشیر تو امروز فروغی میگفتفارغ از کشمکش شورش فردای توام
غزل شمارهٔ ۳۱۲ پرده بگشای که من سوختهٔ روی توامحسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی تواممن نه آنم که ز دامان تو بردارم دستتیغ بردار که منت کش بازوی توامسینه چاکان محبت همه دانند که منسپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توامنتوان کام مرا داد به دشنامی چندکه همه عمر ثناخوان و دعاگوی توامآن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلمکه پراکندهتر از مشک فشان موی توامگر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکناین قدر هست که درویش سر کوی تواممن که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلالحالیا حلقه به گوش خم گیسوی توامای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیزکه به جان در طلب قامت دلجوی توامآخر ای آتش سوزان فروغی تا چنددل سودازده هر لحظه کشد موی توام
غزل شمارهٔ ۳۱۳ تا به در میکده جا کردهامتوبه ز تزویر و ریا کردهامخرقهٔ تقوی به می افکندهامجامهٔ پرهیز قبا کردهامخواجگی از پیر مغان دیدهامبندگی اهل صفا کردهامکام خود از مغبچگان جستهامدرد دل از باده دوا کردهامیک دو قدح می به کف آوردهامرفع غم و دفع بلا کردهامچشم طمع از همه سو بستهامقطع امید از همه جا کردهامرخش سعادت به فلک راندهامروی تحکم به قضا کردهاماز اثر خاک در می فروشخون بدل آب بقا کردهاماز زره زلف گرهگیر دوستعقده ز کار همه وا کردهامهمت مردانه ز من جو که منخدمت مردان خدا کردهامدوش فروغی به خرابات عشقانجمن عیش بپا کردهام
غزل شمارهٔ ۳۱۴ دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زدهامدل سودازده را سلسله و پا زدهامعشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشتپی آن گوهر یک دانه به دریا زدهامدر بر غمزهٔ طفلی سپر انداختهاممن که بر قلب جهان با تن تنها زدهامساقیم کرده چنان مست که هنگام سماعسنگ بر شیشه نه طارم مینا زدهامبا من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهلکه ز آه سحری بر صف اعدا زدهاممنم آن عاشق دیوانه که از غایت شوقخم زنجیر تو را بر دل شیدا زدهاملالهزاری شدهام بس که به گلزار وفاشعله داغ تو را بر همه اعضا زدهاممیتوان یافت ز طغیان جنونم که مدامسر سودای تو دارد دل سودازدهامپا به گل مانده ز بالای تو طوبی آریمن در این مساله با عالم بالا زدهامهر که فیض دم جان بخش تو بیند داندکه چرا خنده به انفاس مسیحا زدهامبخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواببوسهای چند بر آن لعل شکرخا زدهام
غزل شمارهٔ ۳۱۵ تا با تو آرمیدهام از خود رمیدهاممنت خدای را که چه خوش آرمیدهامروی تظلم من و خاک سرای تودست تطاول تو و جیب دریدهامدر اشک من به چشم حقارت نظر مکنکاین لعل را به خون جگر پروریدهامزان پا نهادهام به سر آهوی حرمکز تیر چشم مست تو در خون تپیدهامگو عالمی به مهر تو از من برند دلزیرا که من دل از همه عالم بریدهامهر موی من شکسته شد از بار خستگیاز بس به سنگلاخ محبت دویدهامآن بقاست زهر فنا در مذاق منتا شربت فراق بتان را چشیدهامکیفیت شراب لبت را ز من مپرسکاین نشه را شنیدهام اما ندیدهامگر بر ندارم از سر زلف تو دست شوقعیبم مکن که تازه به دولت رسیدهامآهی کشم به یاد بناگوش او ز دلهر نیمه شب که طالب صبح دمیدهامافتادم از زبان که به دادم رسید دوسترنجی کشیدهام که به گنجی رسیدهامطفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشیدکز تیر وی کمان فلک را کشیدهامتا گوش من شنیده فروغی نوای عشقباور مکن که پند کسی را شنیدهام
غزل شمارهٔ ۳۱۶ عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظارهامحسرت او نمیرود از دل پاره پارهاممردم و از دلم نرفت آرزوی جمال اووه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چارهامآن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون منکاش برای سوختن زنده کند دوبارهامخاک رهی گزیدهام، تا چه بزاید آسمانجیب مهی گرفتهام، تا چه کند ستارهامغنچهٔ نوشخند او سخت به یک تبسممنرگس نیم مست او کشت به یک اشارهامآن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتنکی به شمار آورد حسرت بیشمارهاممن که فروغی از فلک باج هنر گرفتهامبر سر کوی خواجهای بندهٔ هیچ کارهام
غزل شمارهٔ ۳۱۷ آن که به دیوانگی در غمش افسانهامآه که غافل گذشت از دل دیوانهامدر سرشکم نشد لایق بازار دوستقابل قیمت نگشت گوهر یک دانهامگاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیبگاه ز شمع رخش هم دم پروانهامسرو فرازندهای خاسته از مجلسمماه فروزندهای تافته در خانهامبا سگ او هم نشین وز همه مستوحشمبا غم او آشنا از همه بیگانهامسفرهٔ میخانه شد خرقهٔ پشمینهامبر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانهامباده پپاپی رسید از کف ساقی مراتوبه دمادم شکست بر سر پیمانهامآتش رخسار او سوخت نه تنها مراخانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانهاممستی من تازه نیست از لب میگون اوشحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانهامتا نشود آن هما سایهفکن بر سرمپا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانهامجلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتابتا مه رخسار دوست تافت به کاشانهام
غزل شمارهٔ ۳۱۸ چندان به سر کوی خرابات خرابمکاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابمگر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهمور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابمافسانه دوزخ همه باد است به گوشمتا ز آتش هجران تو در عین عذابمآه سحر و اشک شبم شاهد حال استکز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبمنخجیر نمودم همه شیران جهان راتا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابمسر سلسله اهل جنون کرد مرا عشقتا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابمگر چشم سیه مست تو تحریک نمیکردآب مژه بیدار نمیساخت ز خوابمزان پیش که دوران شکند کشتی عمرمساقی فکند کاش به دریای شرابمبر منظر ساقی نظر از شرم نکردمتا جام شراب آمد و برداشت حجابمگفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دیدگفت ار بگشایند شبی بند نقابماز تنگی دل هر چه زدم داد فروغیشکردهنان هیچ ندادند جوابم